سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

نی نی آن­جا نشسته بود و دستور می­داد: وای وای دلم آلبالو دلش می­خواد!
مامان گفت: آخ آلبالووو!
بابا نشست ترک موتور قراضه­اش و رفت آلبالو بگیرد.
نی نی آخرین هسته آلبالو را فوت کرد و گفت: آی خدا، چاقاله بادوم! چاقاله بادوم برام بیارید!
مامان گفت: یه سالی می­شه چاقاله بادوم نخوردم.
بابا آخرین اسکناس­های توی جیبش را شمرد و گفت: یعنی با این­ها چقدر چاقاله می­دن؟
نی نی دستی به شکمش کشید و گفت: تمشک وحشی! اگه نخورم می­میرم!
مامان دلش را گرفت و ضعف رفت: یادته دو سال پیش لب دریا برام تمشک خریدی؟
بابا کله­اش را خاراند و گفت: یعنی می­تونم تا شب نشده برم شمال و برگردم؟
لب و لوچه­ی نی نی از تمشک قرمز شده بود.
نی نی خندید و دست و پاهایش را تکان داد و گفت: هاهاها! من پادشاه عالمم!
بابا گوشش را چسباند به شکم مامان اما فقط سروصداهای توی شکم مامان را شنید.


نوشته شده در سه شنبه 90/2/6ساعت 1:43 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com