سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

گفتم: «باشه تو هم بیا به صورت من اسید بپاش!»
گفتی: «خودت خواستی ها!»
گفتم: «باشه!»
و آن روز فرا رسید. در یکی از پیچ‌های کوچه‌ی پیچ در پیچ محلمان سر راهم سبز شدی. وای خدای من! چه می‌دیدم! هیچ‌وقت باور نمی‌کردم پارچ قرمز دستت بگیری و ...
وقتی پارچ را طرف من گرفتی جیغ کشیدم و دست‌هایم را گذاشتم روی چشم‌هایم که با خوردن تکه کاغذی به دستم، از جیغی که کشیده بودم پشیمان شدم. دست‌هایم را از جلوی چشم‌هام کنار بردم و گفتم: «دیوونه! خیلی شوخی بدی بود!»
گفتی:‌«بردار کاغذ رو بخون!»
وقتی کاغذ را برداشتم و باز کردم لبخند روی لب‌هایم پهن شد. با آن خط قشنگت نوشته بودی :‌«اسیدپاشی یعنی استعفا از مقام انسانیت!»


نوشته شده در چهارشنبه 90/5/12ساعت 3:22 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com