سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

 

این روزها وقتی چیزی هیجان انگیز پیدا می­کنم، جاندار و بی­جانش فرق نمی­کند، ناخودآگاه ذهنم کشیده می­شود که قسمت غیر هیجانی­اش را ببینم. زمانی را می­بینم که برایم تکراری و فاش شده است. مثل کتاب یا فیلمی که از اول آخرش را می­دانی. این روزها هیچ چیز سر ذوقم نمی­آورد، این روزها هرچیزی که کشف می­کنم توی دل التماسش می­کنم که تو رو خدا زود برایم کهنه نشو! لو نرو! تکراری نباش!
روز و شب برایم یک اندازه نور دارد، غذایم ساده شده است، دو سه قلم خوردنی را بیشتر با هم قاطی نمی­کنم. قورمه سبزی که می­بینم برایم پیچیدگی فرمول­های فیزیک مغناطیس را دارد در مقابل یک دو دوتای ساده. این روزها کافکای «موراکامی» هستم در هزارتوی دست ساز عجیب غریبی که خودم را تویش گم کرده­ام تا کسی پیدایم نکند، با پیش­گویی مسخره­ای که مثل کیف کولی گنده­ام، شاید هم سنگ سیزیف همه جا با خودم حملش می­کنم. پیش­گویی ساده­ای که به حلقم چنگ می­زند و روی سینه­ام می­کوبد و دردی مثل داستان ننوشتن دارد؛ تو در تمام عمر تنها خواهی ماند...
عادت به تنهایی... این دیگر از آن حرف­هاست! 

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/12ساعت 9:22 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com