سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

 

امروز برای «جوانه غذا» یک داستان از دختر کوچولویی دستم رسید، داستان سیبی که گوشه­ی انباری­ای می­ماند و هیچ­کس او را برای فروش نمی­برد، بعد از پنج سال، دختر بیماری او را می­خورد و شفا پیدا می­کند. ذهنم رفت به سال­های خیلی دور و قطعه­ای از پازل دوران کودکی­ام را پیدا کردم. زمانی که شاید به زور پنج یا شش سالم بود، پدرم با مریضی دست و پنجه نرم می­کرد، چند وقت یکبار خانه نشین می­شد و یادم است دزدکی از شیشه اتاق نگاهش می­کردم و اشک می­ریختم. آن زمان خیالات بچه­گانه­ام به این سمت و سو می­رفت که فکر کنم و برای پدرم دارویی درست کنم که اگر بخورد، حالش خوب خوب بشود. توی ذهنم اسم خوراکی­هایی را که بلد بودم ردیف می­کردم؛ دو قاشق از این، یک قاشق از این، لیست بالا بلند توی ذهنم را با هم مخلوط می­کردم، توی قابلمه می­ریختم و بهش آب اضافه می­کردم. اگر پدرم یک هفته از این معجون می­خورد حالش خوب می­شد و دیگر توی باغچه یا توی دستشویی خون بالا نمی­آورد...
نمی­دانم چرا، اما همه­مان با این­که از این خاطرات زیاد داریم، باز هم یادمان می­رود که بچه­­ها هم به دغدغه­های ما فکر می­کنند و توی ذهنشان آن­ها را تحلیل می­کنند و جالب­تر این­که دنیای ماوراءالطبیعه برای بچه­ها دنیای دست نیافتنی نیست، آن را کنار خود احساس می­کنند و مشکلات به ظاهر حل نشدنی و پیچیده زندگی­شان را با آن، توی خیال حل و فصل می­کنند. نمی­دانم چرا هرچه بزرگ­تر می­شویم کلماتی مثل معجزه و شفا، به پهنه­ی دورتری از آسمان زندگی­مان کوچ می­کنند و کمتر بهشان فکر می­کنیم و گاهی هم اصلا فکر نمی­کنیم. یک بار که می­خواستم داروی شفادهنده­ام را بسازم، مادرم دعوایم کرد که چرا دارم خوراکی­ها را هدر می­دهم و اصلا نمی­دانست این دارو چقدر برای من مهم بود و من با چه اعتقاد قلبی، مشغول درست کردن آن بودم...

 


نوشته شده در سه شنبه 91/3/30ساعت 8:27 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com