سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

 

«من هم یک روز بچه بودم»

پیرمرد در را باز کرد. چهارپایه کوچکی دستش بود، کت ضخیمی پوشیده بود که مطابق با فصل نبود. همان­طور دولا دولا آمد. چهارپایه را روی زمین گذاشت. با پایش تکه آجر کوچکی را بین در گذاشت که بسته نشود. آرام نشست، با این حال صدای استخوان هایش را شنید. کوچه پر سرو صدا بود. یک طرف کوچه بچه ها گل کوچیک بازی می کردند. آن طرف هم چند تا پسر بچه کوچک تر مشغول دوچرخه سواری بودند، با لاستیک های دوچرخه شان روی آسفالت خط می انداختند و کیف می کردند. سه تا دختر هم مشغول لی لی بودند. از توی خانه های مربعی شکل می پریدند و به خانه های تازه سر می کشیدند. پیرمرد همه را زیر نظر داشت. با این حال هیچ کدام از بچه ها توجهی به او نداشتند، انگار او مجسمه ای ست که جلوی یکی از ده ها خانه کوچه سبز شده است. آن قدر با دقت نگاه کرد که غروب شد و دیگر بچه ای توی کوچه نماند. بلند شد، آستین هایش را تا زد، چهار پایه اش را برداشت و با پا آجر کوچک لای در را کنار زد و گوش به زنگ صدای اذان ماند.


نوشته شده در چهارشنبه 91/5/11ساعت 2:45 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com