سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

فقط خودم می دانم؛ یک لحظه دیگر هم نمی توانم سرپا بایستم. توی دلم لعنت می فرستم به اتوبوسی که دیر کرده، به نیمکت های ایستگاه اتوبوس سمت خانم ها که همیشه خدا پر است، به کیف سنگینی که روی دوش دارم، به پاهای لرزان و دردناکم، کم رویی خودم که نمی خواهم باور کنم مریضی پیرمردها و پیرزن ها را دارم و بروم روی نیمکت های سمت آقایان بترمرگم، به پیرمرد سیگار فروشی که همه جای دنیا را ول کرده و آمده چسبیده نزدیک ایستگاه بساط پهن کرده و چشم هایم که نمی توانم از پیرمرد و بساطش دورشان کنم. لعنت لعنت، اگر این اتوبوسی که از دور سرو کله اش پیدا شده، مسیر من نباشد جلوی چشم این همه آدم می روم سراغ بساط پیرمرد. 
این پا و آن پا می کنم،  نمی دانم که دوست دارم شرط با خودم را ببرم یا ببازم. 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/8/16ساعت 12:59 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com