سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

    به کتابخونه ی جدیدم که نگاه می کنم خنده ام می گیره . خنده ام می گیره چون باورم نمی شه از صبح تا بعدازظهر مشغول کار توی این یه ذره جا بودم و تازه خیلی هم به چشم نمی یاد !‌ به احتمال زیاد مامان میاد ، دستاشو به کمر می زنه و می گه : « هوووم بد نیست ، ولی بهتر از این هم می تونست بشه !‌«
    یک هفته از نقل مکانمون به خونه ی جدید گذشته ، هنوز بعضی وقتا یادم می ره که اینجا ساکنیم و راهم رو به سمت خونه ی قبلی کج می کنم ، شبها نور لامپ تیر برق روبه روی خونه ، بی خوابیم می ندازه ولی بابا با آقای پلیس همسایه هم عقیده س که : « هیچ دزدی جرئت چپ نگاه کردن به اینجا رو نداره ! » . نرده های آهنی دور حیاط که اونم سفارش بابا بوده ، حیاط خیلی خیلی کوچیک خونه رو دلگیر تر از اونی که هست می کنند . هنوز به راه پله های جدید عادت نکردم . قبلا باید می رفتم بالا ، اتاق روی پشت بوم مال من بود ، اما حالا یه اتاق گوشه ی زیر زمین . اتاق دوازده متری که در اختیارم بود شده نه متر ، اما اینجا از فضا بهتر می تونم استفاده کنم و قسم خوردم دیگه زیر تخت نشه فروشگاه لباس و کتاب !
    اسم رنگ و نقاشی اتاق که اومد مامان گفت : « هیس !‌ هیچی نگو ، بودجه تموم شد !‌» و باید با رنگ آبی کمرنگ و بی روح دیوارهای اتاق سر کنم ، یه نگاه می ندازم به تیوپ های کوچولوی رنگهام و یه نگاه به بوم گنده ی سه در یک و نیم .  تا حالا روی یه همچین بوم گنده ای کار نکردم . از گچ بری های اتاقم بدم میاد ، همین طور از سنگهای بدترکیب چسبیده به دیوار .
    جا رختخوابی اتاق شده کتابخونه ی من ، مامان با چند تا تیکه تخته برام طبقه اش کرده ، تخته شکم داده ، آهنهای جا رختخوابی زنگ زده هستند و گچ هاش طبله کرده ، موزاییکهای کفش هم به گمانم عتیقه باشند !‌ نمی دونم باید چیکارش کنم که یه کم خوش منظر بشه ! با این حال کتابامو توش چیدم ، فعلا باید با این وضع سر کنم .
    اینجا از همسایه های فضول ، آدمهای علاف و دنیای حقیرشون خبری نیست ، اینجا رویای آدمها کمی بزرگتره ، دلشونو خوش کردن به دزدگیر ماشین هاشون ، نرده های آهنی دور حیاط و شایدم آجر نمای خونه . غریبه ام میون این آدما ، همین طور که در دنیای قبلیم غریب بودم ، احساس تعلق خاطر ندارم به اینجا ، نه اینجا و نه محله ی قبلی ؛ هرکی ما رو می بینه می گه چه خوب شد از اون محل رفتید ! اما من نمی فهمم چرا ؟ آدمها همون آدمهان ، منتهی کمی رشد یافته تر ! یا خودشون این طور فکر می کنند ! اما من همون هاجرم ! دنیای جدید هیچ تفاوتی در من ایجاد نکرده ، یعنی کسی نمی تونه بفهمه من همون هاجرم ؟ با همون دنیا ؟ ای کاش فقط رنگ دنیام فرق می کرد ؛ رنگ رویاهام و رنگ لحظه هام . چه این خونه چه اون خونه ! چه این محل چه اون محل ! ای کاش معیار تخمین انسانیت و شرافت خونه ی آدم ها نبود ، محل زندگی آدمها نبود . اون وقت هیچ کس کاخ نشین نمی شد و هیچ کسی هم توی پیاده رو نمی خوابید .
    دلم می خواست اتاقم سبکبار تر از اینی که هست بود ، دوست داشتم می شد همه ی گذشته رو توی خونه ی قبلی جا گذاشت و به خونه ی جدید پا گذاشت . دوست داشتم سبکبال تر از این بودم که هستم . دلم می خواست اتاق جدیدم یک رنگ باشه ، یاسی یاسی ، تا چشم کار می کرد بنفش و یاسی ، ای کاش قلم مویی وجود داشت که به همه ی زندگیم این رنگو می زد ...


نوشته شده در جمعه 86/8/11ساعت 3:40 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com