سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

 

رد اشکی جامانده بر دل عینکی پیر ؛ که تنها یک نفس گرم می طلبد برای ها شدن و زدودن این رد اشک ، ردی که خود بقایای داغی ست بر دلی و مرهمی که نبوده و چشمی که جوشیده ... به جای آب ، این گوهر حیات ، اشک زائیده شده . و اینک عینک پیرم ، عینک قاب فلزی قرمز رنگم ( که دائم به چشمهایم دهن کجی می کنند که عصای دستتان هستم ) محرم اسرار من شده است . او نیز کاری در مقابل ریزش اشک نتوانسته بکند جز جای دادن این داغ بر دل شیشه ای خود که از پشت آن همه چیز پیداست .
     اما با وجود این پرده ی اشک ، دیگر چیزی پیدا نیست . حتی با وجود آن عینک قاب فلزی قرمز رنگ که ادعایش می شود خوب می بیند شاید بهتر از چشمهای من ! عینک من نمی داند چشمهای من از بس خوب دیده اند و همه چیز را همان گونه که بوده ، دیده اند ، حال نمی توانند خوب ببینند . و اگر از او هم آن اندازه که از چشمهایم کار کشیده ام ، کار بکشم پیرتر و فرسوده تر از چشمهایم می شود .
     عینک من در ظاهر تنها جسمی ست سرد و فلزی ، اما من هزاران بار به آن روح داده ام و شاید به این خاطر که او روح دارد اکنون دارم از او می نویسم . تصور می کنم که خداوند در روز رستاخیز مرا با این عینک محشور می کن و از او درست مثل چشمهایم می خواهد که بگوید چه ها دیده است ....
     عینک من دید که شبها زیر لحاف چه کتابها که نخواندم ، حالا چند تایش ضاله هم باشد که باشد ! عینک من دی که هر روز به صندوق صدقات سرکوچه مان لبخندی نثار کردم ، شاید دید و نفهمید که چرا می بیند؟ شاید هم ندید ولی فهمید که چرا بعضی وقتها سرم را در مقابل بعضی چیزها پایین می اندازم که نبینمشان ! شاید او اولین و آخرین عینکی نبوده باشد که به خاطر وجود صاحبش با ارزش شد . شاید خودش این را دید و نفهمید ، شاید هم دید و فهمید ...
     هیچ وقت از عینکم نخواستم که ذره بینی ببیند و همه چیز را زیر میکروسکوپ و از پشت عدسی اش ببیند و به این خاطر باید همیشه از من و چشمهایم سپاسگذار باشد . عینک من کهنه شرابی است که هرچه بیشتر رنگ دسته هایش بریزد و هرچه شیشه هایش بیشتر غبار بگیرند بیشتر جان می گیرد و حرفی دارد برای گفتن ...
     عینک  من از پشت ویترین مغازه به من چشمک زد و گفت : مرا بخر ! دوست دارم مال تو باشم و من مقاوم تر بودم از مامان که جفت پایش را کرده بود در یک لنگه کفش و می گفت این عینک را نخر !‌ مگر روزی همان کفشهای بی ریخت مامان از او نخواسته بودند که بخردشان ؟ راستی چرا آدمها اینقدر فراموشکارند ؟ برخلاف سلیقه ام صاحب عینک قاب فلزی زرشکی رنگی شدم ، همه می دانستند و شاید دیگر الان ندانند که من از رنگ قرمز بیزارم ؟!
     توی این دنیای خدا تنها یک نفر است که دوست ندارد مرا با این عینک ببیند ؛ نه این عینک که هر عینک دیگری ! شاید به این خاطر که او دوست ندارد در وجود من اگر عیبی هم هست ، آن را ببیند ... شاید می خواهد چشمهایش را گول بزند ... او از معدود افرادی ست که اعتراف نکرده چقدر با این عینک چهره ام ادیبانه می شود و شاید هم شبیه نویسنده های بزرگ !!‌ مثلا چخوف !!!
     به خاطر عینک قاب فلزی قشنگم عینک دیگری را به چشم نمی زنم ، دوست دارم تا زمانی که او به چشمهایم وفادار است من هم به او وفادار باشم . هرچند به خاطرش سلیقه ی شخصی ام را نقض کرده ام و این بهای کمی نیست که برای بدست آوردنش پرداخته ام ! نوشتن در مورد یک وسیله ی شخصی مثل عینک شاید از دید بعضی ها ابلهانه باشد ، ولی من عشق می ورزم و دوست دارم هرآنچه را که وادارم می کند بهتر ببینم یا حتی بهتر دیده بشوم !
     شاید عینک من یک آنتی نور حساس باشد و مقابل نور از خودش واکنش نشان بدهد ، شاید بعضی وقتها چون کنه ای چسبیده به دماغم آزارم بدهد و برای دیدن از پشت او مجبور باشم سرم را بالاتر بگیرم چون قاب نه چندان عریضش وسعت دید محدودی دارند ... اما من دوست دارم اولین انسانی باشم که از پشت قاب محدود یک عینک هم می تواند همه چیز را با ذهنی باز و در سطح وسیع ببیند ؛ دوست ندارم محصور باشم به اندازه ی دیدی که یک عینک به من اجازه می دهد ببینم ...
     دوست دارم عینکم را بشویم ، با آب زلال نهری که چیزی جز حقیقت از آن نمی تراود . دوست دارم با همین عینک که همه چیز را همان گونه که هست می بیند ، فراواقعی ببینم . چند گام از چشمهایم جلوتر ببینم ، حتی اگر مجبور بشوم هزاران شیشه ی عینک در مقابل دیدگانم داشته باشم و بار سنگین آنها را بر روی صورتم احساس کنم ...
     با عینکی به نام عشق ؛ زاویه ی دوست داشتن و احساس را می بینم و این عینکی با دید و افق دور آینده است که مرا از اوج بالهای خیال به روی زمین می آورد و به من می گوید که اطرافت را خوب نگاه کن و از حال غافل نشو ... برای نوشتن ، عینک روزمرگی را از روی چشمهایم برمی دارم و گاهی عینک خیال را به چشمهایم می زنم و گاهی آنقدر با این عدسی ها بازی می کنم تا چیزی جدید بیافرینم . من عاشق خلق کردنم و دوستدار خوب دیدن ...

دلم می خواهد همه به این باور برسند که :« همانگونه می بینند که دوست دارند ببینند ... »  

 


نوشته شده در جمعه 86/11/5ساعت 5:35 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com