سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

صدایم در گلو خفه شده بود؛ می خواستم فریاد بزنم :« آی دزد! آی دزد! دزد را بگیرید...» اما صدایی از گلویم در نمی آمد ، در عوض ذهنم مشغول بود و تکرار می کرد:« به کجا چنین شتابان؟!» کسی را نمی دیدم جز خودم، شاید آن دزد خودم بودم که در واپسین لحظات یک روز کپک زده ی زمستانی از دیوار دلم بالا رفته بودم ، شاید آنقدر کسی دست روی دلم نگذاشته بود که غمباد گرفته بود و سنگینی اش کرده بود و از جا کنده شده بود ؛ عین کدو قلقله زن از سراشیبی افکار ترسناکم غلتیده بود و رفته بود و گم شده بود ؛ شاید هم آنقدر دست روی دست گذاشته بودم که گندیده بود؛ پوسیده بود و زهرماری شده بود، آنقدر تلخ و زننده و بوگندو شده بود که توی خواب و بیداری خودم با دستهای خودم خفه اش کرده بودم و بعد دورش انداخته بودم ولی حالا چیزی به یاد نمی آوردم ...
سالها بود که دویدن را فراموش کرده بودم و حال تشنه ی آن بودم که به نفس نفس بیفتم و ببینم که آیا هنوز در سینه دلی دارم که تند تند بزند یا نه؟ مشامم از اطراف بوی زندگی را می شنید ؛ گلویم می سوخت و حسی به من می گفت که  بیمار و بیدارم ، اما زکام نشده بودم چون مشامم از اطراف بوی زندگی را می شنید . زندگی مرا به سر سفره اش دعوت می کرد و می دانستم آنقدر خجالتی ام که دستی بر سفره نزنم و چیزی برای خودم نکشم ، شده بود مثل آنوقت ها که داشتم از زور گشنگی می مردم و می گفتم که رژیم دارم ،‌ زندگی به من می خندید ، صدای قاه قاه خنده اش پیشانی ام را می سوزاند ...
چه بر سر من آمده بود؟ روح من به اشتباه یا عمدا ... این را نمی دانم ، با روح چه کسی پیوند خورده بود که حال این چنین بی تاب شده بود؟
شاید هم دلم می خواست برود بالاتر ، خیلی خیلی بالاتر ، آنجا که دیگر هیچ سیبی به زمین نمی افتد، آنجا که همه برهنه اند و روحهای سرگردان دوشادوش یکدیگر پایکوبی می کنند ، می رقصند و آواز می خوانند و سیبها را گاز می زنند و ذرات عشق را در وجودشان جای می دهند ...
شاید این سردرد پس از مستی بود ، شاید ...
قطرات آب روی پیشانی ام میدوند و داغ می شوند ، قاشقی شربت تلخ توی دهانم ریخته می شود و همه ی آن شیرینی را با خود می برد ... مادر چرا رویایم را از من گرفتی؟!


نوشته شده در سه شنبه 86/12/21ساعت 11:17 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com