سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

هوا همچنان دلش می خواهد سرد باشد ، زمین هنوز دوست دارد لحاف برفی اش را روی سرش بکشد و تا لنگ ظهر بخوابد ، حتی درخت ها هم هنوز تمام عضلاتشان ! کوفته و خسته است ، ولی مگر این بهار ول کن است ؟ می آید ، داد و هوار راه می اندازد ، جیغ و ویق و حتی گریه می کند و ناز شکوفه ها را می کشد ، آنقدر اشک می ریزد و قربان صدقه ی درختها و زمین و آسمان می رود تا دل آسمان نرم و بعدا کمی گرم می شود ، درختها زیر لب غر غر می کنند اما دل آنها هم کمی نرم شده است ، پرنده های ماده از توی لانه حرص می خورند و می گویند اه ! باز وقت تخم گذاشتن رسید! وقت یک عالم کار و خستگی و گشنگی ، صبح تا شب جیک زدن و عین مگس ! بال بال زدن و نوک در هر آت و آشغالی فرو کردن !

گربه ها اما خوشحالند ، آرزویشان این بود که آسفالتهای پشت بام ها آنقدر گرم بشوند که بتوانند روی آنها ولو شوند و دست و پایشان را توی افتاب دراز کنند . هوا که گرم می شود بهتر از پشت پلاستیکهای سیاه می توان بوی محتویات داخل آن را فهمید .

دانه ها هم صدایشان در آمده ، بهار جان ! تو مگر کار و زندگی نداری؟ بیکاری ؟ علافی ؟ بیا دستت را جایی بند می کنیم ، چه آزاری داری که ما را آنقدر قلقلک بدهی که از زیر زمین بیرون بزنیم و تازه نیشمان را هم به روی خورشید بی حیا شل کنیم؟ زیر زمین راحت خوابیده بودیم و فارغ از غم دنیا با دانه های دیگر گل می گفتیم و گل می شنفتیم ، حالا هی باید غم نان و آب بخوریم و عین گدا گشنه ها یا چشممان به آسمان باشد و یا به شیلنگ و یا هم به بیل باغبان خسیس !
اخر بهار جان ! شرم کن ، حیا کن ، با این همه سن خوشت می آید عین بچه ها سر به سر این و آن بگذاری؟! این کارها دیگر از تو گذشته است! والله دیگر بلبلها و گنجشکها هم جیک جیک مستانه ندارند که تو ...

حوصله ندارم ادامه ی این متن را بنویسم ، هرکس دوست داشت بقیه اش را بنویسد!
باقی بقایت جانم فدایت ...

 


نوشته شده در جمعه 86/12/24ساعت 3:13 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com