سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

بیداری

 

چانه ام جوش زده ، انگشتهایم هی دلشان می خواهد به سمت آنجا خیز بروند . دیشب معده ی همسرم درد گرفته بود و نگران احوالش هستم . بیشتر از همه فکرم درگیر تله پاتی میان مادرها و دختر هاست که وقت بیماری بیشتر نمایان می شود . با این همه سر کلاس هم هستم. مغزم از ALU  پر است . استاد می گوید AU با ALU  یکی ست و تفاوتی ندارد. بعد استاد جگر CPU  را از حلقومش می کشد بیرون و شروع به تکه پاره کردنش می کند. خوب دارد نان استعداد و سوادش را می خورد. آموخته هایش را تند تند بالا می آورد و قوه ی خیالم بچه های کلاس را توی هاله ای سبز فرو می برد.
به این فکر می کنم که هیچ وقت معلم خوبی نخواهم شد و در این حال به میهمانی شام چهارشنبه فکر می کنم که چه لباسی بپوشم؟ و آیا تا آن وقت می توانم این پوست خسته ی عرق آلوده را از تنم بیرون کنم یا نه؟
پشت سری ها حرف می زنند. یکی چرت می زند و توی خواب به خیال فرو رفته است. درس خوان ها هم تند تند جزوه برمی دارند. دلم می خواهد بدانم کاتبان وحی هم به این سرعت یادداشت برمی داشتند یا نه؟ یعنی حال همسرم خوب خواهد شد؟ دکتر چه درمانی تجویز می کند؟ این دکترها اصلا هیچی حالیشان نیست! نکند شاعرانه هایم تا این هفته هیچ نجوشد ؟!
چه کار متعفنی! تشریح
CPU  تمام شد، دستهای استاد با خون سیاه پوشیده شده و بوی سیم سوخته به مشام می رسد. حال نوبت تستهای آخر جلسه است و گردن قلچماق دانشجوها که هیچ وقت زیر بار تستهای منزل نرفت که نرفت! دست می کشم روی برجستگی صورتم، یادم به آرزوی بچگی ام می افتد که دلم می خواست برجستگی های روی ماه را  لمس کنم، برق چشمهایم کم کم می رود ، صداها در هم می پیچند و بیداری را به مشتی رویای نابهنگام می فروشم!

 


نوشته شده در یکشنبه 87/9/3ساعت 10:28 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com