سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

یک عالمه آه توی دلم دارم که نمی‌دانم باهاشان چکار کنم. شب تا صبح می‌کِشَمِشان. صبح تا شب می‌کشمشان. هنوز تمام نشده‌اند. باز هم هستند، باز هم می‌آیند. آه‌هایم را می‌کشم. آه‌ام رودخانه‌ی درازی می‌شود که از سر کوه و از چشمه‌ی شور آن بالا، می‌آید پایین. مثل همان چشمه‌های نمکی می‌شود که روی کوه امام زاده عبدا... هستند و می‌میرم که بروم بالای کوه و ببینمشان. آه‌ام از کوه می‌آید پایین. هی، هی، اما هرچه می‌کند به دریا نمی‌رسد.

یک چوپان می‌آید سرچشمه. می‌خواهد آب بخورد اما می‌بیند آب چشمه شور است. لجش می‌گیرد. دست می‌کند و همه‌ی آه‌هایم را برمی‌دارد و می‌گذارد توی نی‌اش. هی آه می‌خواند، هی آه می‌خواند و برای گوسفند‌هایش هی‌هی می کند. نفس چوپان تمام می‌شود اما آه‌ها تمام نشده‌اند. از دل نی می‌ریزند بیرون و روی علف‌ها می‌نشینند. گوسفند‌ها دیگر لب به علف نمی‌زنند. چوپان می‌فهمد زیر سر آه‌ها ست. نی را از بالای کوه پرت می‌کند پایین. باد آهم را می‌برد. هی می‌بردش تا اینکه یک جایی آه‌ام لای قلم موی یک نقاش گیر می‌کند.

نقاش هی آه می‌کشد، هی آه می‌کشد اما مگر این آه‌ها تمام می‌شوند؟ هرچه می‌کشد باز هم هستند. همه‌ی رنگ‌‌ها تمام می‌شوند. همه‌ی بوم‌ها تمام ‌‌می‌شوند. نقاش می‌ماند که آه‌ها را چه رنگی بکشد؟ آه‌ام از نوک قلم‌مو سُر می‌خورد پایین و روی زمین کشیده می‌شود. هی کشیده می‌شود. آدم‌ها خیال می‌کنند این یک جاده است که تازه کشیده شده. با ماشین‌هایشان می‌روند توی جاده‌ی آهی و هی گاز می‌دهند و بوق می‌زنند و آه من هم هی کشیده‌تر می‌شود. ‌آه‌ام از بس کشیده شده دلش می‌خواهد از دره‌ای چیزی بپرد پایین تا از دست آدم‌ها و ماشین‌ها راحت شود، اما دره‌ای پیدا نمی‌کند. باز هم کشیده‌تر می‌شود، آنقدر که دیگر بیشتر از آن نمی‌شود کشیده شد. یکهو آه‌ام جمع می‌شود. می‌شود قد یک آدامس بادکنکی.

آه‌ام دوست دارد یک نفس راحت بکشد اما نمی‌تواند چون یک بچه‌ای آه‌ام را برمی‌دارد و فکر می‌کند آه، آدامس است. هیچ‌کسی هم آن‌ورها نیست که بهش بگوید نباید از روی زمین چیزی بردارد و بخورد. آه من دیگر کشیده نمی‌شود. بلکه جویده می‌شود و باز هم کش می‌آید. بچه آه را مثل یک آدامس بادکنکی باد می‌کند و آه‌ام یک حباب گنده می‌شود که هی کش می‌آید و باد می‌شود. هی باد می‌شود از یک بالن هم گنده تر می‌شود. بعد باز هم بزرگتر می‌شود آنقدر که دیگر نمی‌شود بیشتر از آن گنده بشود و پِقی می‌ترکد و مثل یک باران آدامسی، می‌ریزد روی سر همه‌ی آدم‌ها و من بعد آن همه آه کشیدن ذوق می‌کنم و خوشحال می‌شوم چون بالاخره همه‌ی آدم‌ها هم مثل من آهی شده‌اند!


نوشته شده در یکشنبه 89/4/13ساعت 1:16 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

ژوزه ساراماگو درگذشت! حالا که بعد یک هفته آمده ام به دنیای مجازی، این خبر واقعی باعث می شود تا بیشتر از این روی صندلی خشکم بزند. ساراماگو سال هاست که نویسنده ی محبوبم است. بیشتر کارهای ترجمه شده اش را خوانده ام. رمان برنده ی نوبل «کوری»، بدون اغراق تاثیر گذارترین رمانی ست که تا به حال خوانده ام. حتی الان هم تاثیر شگفت داستانش را روی تمام رگ و پی هایم می توانم احساس کنم. زندگی ام را زیرو رو نکرد اما روحم را لرزاند. «کوری» اولین رمان نمادینی بود که خواندم آن هم در هفده هجده سالگی و هنوز هم بعد چند سال، آن شکوه و عظمت اولیه اش را در ذهنم حفظ کرده است. از خود ساراماگو چیز زیادی نمی دانم. زندگی نامه اش را خوانده ام ولی به نظرم بهتر است یک نویسنده ی بزرگ با آثارش یاد بشود، فکر می کنم ساراماگو هم این را بیشتر بپسندد! آثارش همیشه جاوید!


نوشته شده در سه شنبه 89/4/8ساعت 12:3 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

<      1   2      
Design By : LoxTheme.com