سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

تمام روز هیچی نمی­خورم و گرسنه­ام نمی­شود. تمام روز دراز می­کشم روی تخت و پنجره­ی اتاق را باز می­کنم. تمام روز به صداهای کوچه گوش می­کنم. تا شب آمار سبزی فروش­ها و سیب زمینی پیازی­ها را می­گیرم. شش تا سبزی فروش، سه تا وانت سیب زمینی و پیاز و گوجه و بادمجان و کدو... سیب زمینی پیاز سه کیلو هزار تومن بعد یکی می­آید روی دست همه را می­زند، پیاز چهار کیلو هزار.
به درد و دل دو پسری گوش می­کنم که از تجدیدی­شان غصه می­خورند و برای معلم ریاضی و علومشان آرزوی از آن نه بدتر می­کنند اما بعد نفرین­ها و غصه­ها از یادشان می­رود و از گیم­های جدید حرف می­زنند و از خواستگاری خانم چاق حرف می­زنند که نمی­فهمم ماجرای فیلم است یا واقعیت، همه­اش هم با لهجه اهالی ساختمان پزشکان و آنقدر ماهرانه و خلاق که سرم را فرو می­کنم توی بالش و می­خندم.
ظهر توی کوچه مگس هم پر نمی­زند. می­خوابم و می­خوابم و خواب سفرهای دریایی سندباد را می­بینم. خواب الماس­ها و یاقوت­هایی که به لاشه گوسفند می­چسبند و زندگی سندباد بحری را از این رو به آن رو می­کنند. بعد به سنگ ماه تولدم فکر می­کنم، یاقوت قرمز و بعد سنگ مورد علاقه­ام یاقوت کبود که حتما به لاشه گوسفند چسبیده و حالا حالاهاست که از توی آن جزیره متروک باید بیاید تا برسد به آن مغازه انگشتر سازی که بابا آشنا دارد...
به پرنده بزرگی به اسم رُخ فکر می­گنم که تخم بزرگی به اندازه یک خانه می­گذارد. بعد به مادیان­هایی که لب ساحل بسته شده­اند تا اسب­های دریایی بیایند باردارشان کنند و بروند... کنار سندباد راه می­روم و همه­ی این­ها را می­بینم و بعد که خوب فکر می­کنم سر می­گذارم که همه­ی این­ها خواب بوده و معلوم می­شود حرف مامان بزرگ­ها دروغ است که می­گویند با شکم پر که بخوابی کابوس می­بینی. با شکم خالی از دیشب پر نشده اما سنگین و سنگ سان هم می­شود کابوس دید و هی بالش را از عرق خیس کرد.
تمام بعد از ظهر خیس عرقم. حتما بچه­های توی کوچه که هر روز به قول خودشان فوتبال می­کنند هم همین طور. احساس می­کنم دارم تبخیر میشوم و الان است که بالای سرم یک ابر کوچولو تشکیل بشود. توپ بچه­ها می­خورد به در خانه، به پنجره و بعد وسط کوچه مثل یک بمب می­ترکد. فقط من می­ترسم بچه­ها از خنده ریسه می­روند.
اذان مغرب می­شود، بچه­ها می­روند مسجد. کوچه خلوت می­شود، احساس تنهایی می­کنم. بلند می­شوم تا پنجره را ببندم، معده­ام تیر می­کشد، هنوز گرسنه­­ام نیست. بچه مارمولکی چسبیده به توری پنجره. توی چشم­هایش زل می­زنم، او هم دارد من را نگاه می­کند. بهش می­گویم نترس، گرسنه نیستم، تو را نمی­خورم... مارمولک نمی­فهمد دارم شوخی می­کنم، می­ترسد و از قسمت پاره توری می­آید توی اتاق، می­دود میان کتاب و مجله­های ولوی کف اتاق. نمی­دانم چرا نمی­ترسم. بالشم را می­گذارم این طرف تخت و خیره می­شوم به کله­ و چشم­های کوچولوی مارمولکی­اش. از نزدیک قیافه­اش قشنگ است.

*پ.ن: می­بخشید که طولانی شد، ممنون که تحمل می­کنید.


نوشته شده در جمعه 90/4/24ساعت 1:10 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

می­خواهد برایش داستان بگویم، بگویم که نه، بسازم، داستان یک پوست هندوانه.
پوست هندوانه زنده نیست، قشنگ نست، خوشمزه هم نیست. اگر توی خانه ببعی نداشته باشی که به هیچ دردی نمی­خورد. با این حال می­خواهم راجع به پوست هندوانه یک داستان بسازم. می­خواهد اولین نفری باشم که راجع به پوست هندوانه داستان می­نویسد!
نصف نصف نصف نصف یک پوست هندوانه می­شود یک برش از ماه. وقتی گاگارین رفت کره­ی ماه، دید که همه جا پوست هندوانه­ایست. عصر که می­شود ببعی­های فضایی می­آیند پوست هندوانه می­خورند و بعدش هی پی­پی می­کنند. پی­پی­هایشان از روی ماه قل می­خورد و می­افتد پایین توی فضا. بعد می­آیند سمت کره­ی زمین و دانشمندان می­گویند اینها شهاب سنگ است. چکه چکه شیرهای ببعی­های فضایی می­ریزد توی چاله­های فضایی و اینقدر همان­جا می­ماند که می­شود پنیر( توی دستگاه قهوه ساز نگارنده هم دقیقا همین اتفاق افتاد!). حالا ایراد نگیرید که چطور پی­پی­ها می­ریزند توی فضا، شیرها همان جا توی چاله باقی می­مانند. این دیگر جزو اسرار فضایی­ست، من هم که نرفتم از گاگارین بپرسم! گاگارین هم توی راه برگشت حسابی به این مساله فکر کرد. دید اگر اینها را تعریف کند و بگوید که ماه چقدر بوی پوست هندوانه و پنیر می­دهد اصلا به صلاح نیست. نه به صلاح خودش نه بشریت. اول این­که به عقلش شک می­کنند. حالا باور هم که بکنند این آدم­های فرصت طلب می­روند توی ماه مغازه نانوایی باز می­کنند، نان و پنیر و هندوانه می­فروشند. نان و پنیر و هندوانه فضایی، خدا تومن! بعد چشمشان ببعی­های فضایی را می­گیرد. همچین درسته کبابشان می­کنند می­گذارند لای نان. بعد اینقدر توی مسیر زمین-ماه بروند و بیایند که ماه بشود آشغالدانی، نسل ببعی­های فضایی به خطر انقراض بیفتند هوس کنند چندتاشان را بیاورند زمین ببرند پژوهشکده رویان. بعد برای ببعی زمینی و ببعی فضایی جشن ازدواج بگیرند و اسم بچه­شان را توی کتاب رکوردهای گینس ثبت کنند. گاگارین دید به دردسرش نمی­ارزد برای همین گفت بی­خیال. بگذار ببعی فضایی­ها پوست هندوانه­شان را بخورند و پنیرشان را عمل بیاورند. سری را که درد نمی­کند دستمال نمی­بندند!


نوشته شده در شنبه 90/4/18ساعت 8:37 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

عوض یک دل، دو دل دارم. یک دل دوستت دارد؛ بی نهایت، یک دل ازت متنفر است؛ تا به ابد.
تلاقی این دو شکست من است، تحقیر شده­ی تقدیر.


نوشته شده در یکشنبه 90/4/5ساعت 1:35 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

خانمی توی تاکسی با نوزادش کنارم نشسته. خانمه انگار چهل، چهل و پنج سالی دارد. زیرچشمی بچه­اش را می­پایم که سرش روی گردنش بند نیست و هی لق لق می­زند. خانمه لباس درست حسابی نپوشیده، تی­شرت با یک یقه­ی فوق العاده باز! یک روسری گل گلی ساتن و  چادری که آن هم روی سر خودش بند نیست. دست­هایش تا آرنج پیداست، پوستش خشک خشک. بی هیچ النگو یا انگشتری. روی صورتش هم هیچ آرایشی نیست. پوستش آفتاب سوخته و پر گودی­های ریز است. بچه­اش را که می­بینی باورت نمی­شود یک روزی قابلیت شبیه مامانش شدن را داشته باشد بس که ترد و ظریف است. نمی­دانم چرا اینقدر نسبت به این خانم کنجکاو شدم؟ چون مسن است و یک نوزاد دارد، چون سرو وضع درست حسابی ندارد و بهش می­آید که زبانم لال کم داشته باشد؟
با آن خانم یک مسیر پیاده می­شویم. نوزاد که دوست دارم دختر باشد، توی دست­های زن مثل یک عروسک قرار می­گیرد. درست مثل یک عروسک خمیری. از عرض خیابان که می­گذرم و سنگینی لپ­تاپ روی دوشم، شانه­ام را می­فشرد باز هم خیره به آن خانم و ، بچه­اش هستم. هرچه که می­کنم، بر خلاف بقیه اوقات، دوست ندارم خودم را جای آن زن بگذارم، از فکرش هم می­ترسم. به قول یک بنده خدایی، دخترهای امروز عرضه یک بچه آوردن ندارند! بند کیف را با دست می­گیرم تا از سنگینی محتویاتش کم شود. زن با بچه­اش در یک کوچه گم می­شود.


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/1ساعت 11:4 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

<      1   2      
Design By : LoxTheme.com