سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

*تمامی مطالب این نوشته تراوشات ذهنی و عقاید شخصی نویسنده است و دلیل بر جانب داری از هیچ گروه یا عقیده ی خاصی نیست!

من یک دخترم ، یا همه ی دغدغه ها و نیاز های سایر دختران . با عواطف و احساسات دختر گونه ام که همیشه همراه من است و حتی بعضی وقتها احساس می کنم از سایر هم جنسانم قوی تر است .
من ظریفم ، ظرافت از سر انگشتهایم می تراود . من دوست دارم دنیا را زیبا ببینم ، دلم نمی خواهد حتی یک گل ضعیف و کوچک و نه چندان زیبا و نه حتی خوشبو را زیر پایم لگد کنم .
من یک دخترم ، دلم خیلی زود می شکند ، من از دنیای دخترانه ام به شدت مراقبت می کنم و اجازه نمی دهم کسی به این دنیای خود ساخته ام تجاوز کند . بعضی وقتها دوست دارم قهقهه بزنم و سبکبالی درونی ام را به بقیه نشان بدهم ، آنقدر خوشحال هستم که می خواهم پرواز کنم ، اما همیشه خنده ی بلندم را تبدیل به یک لبخند ملیح اما شیرین می کنم و سعی می کنم با متانت و وقار هرچه تمام تر رفتار کنم .
دختر خوبی ماندن آسان نیست! اگر از بقیه بپرسید یک دختر خوب چطور دختری است قطعا پاسخ های شبیه به همی را به شما می دهند ؛ با حجاب باشد ، با وقار باشد ، با متانت راه برود و خوب حرف بزند ، بلند نخندد ، به مادرش کمک کند و فراموش نکند که اول و آخر با هر مدرک تحصیلی خانم خانه است و باید در آینده بچه داری هم بکند !
گاهی وقتها احساس می کنم بالهای پروازم بسته است ، در مورد من اشتباه فکر نکنید ، اهل توی صف زدن نیستم ، اهل دعوا و پرخاش هم نیستم ، روحیه ی ظریف زنانه ی من همه جا همراه من است حتی اگر سخت ترین شغل ها را داشته باشم . اما دوست ندارم کسی دنیای مرا محدود بکند ، من با همه ی این انسانها اگر لازم شد می جنگم !
من به بچه ها عشق می ورزم ، آنها را دوست دارم و آرزو دارم که روزی بتوانم مادر خوبی برای بچه هایم باشم . من از مادرم خیلی چیزها یاد می گیرم. مادر ها معلم های خیلی خوبی هستند . اما بعضی وقتها دلم می گیرد ، می گیرد از اینکه قدر من خوب دانسته نمی شود ، اشتباه نکنید من دختر پر توقعی هم نیستم ! خواسته ی زیادی از زندگی ام ندارم . من فقط آرامش می خواهم و یک دنیا لبخند ... لبخندی به شیرینی همان لبخندی که مادر به کودک تازه متولد شده اش نثار می کند . قبول دارم ، بعضی وقتها اشتباهاتی هم می کنم ، بعضی وقتها شیطان می رود توی جلدم و شیطنت می کند . آخر انرژی درونی زیادی هم دارم .
من حجاب را مانعی برای آزادی خود نمی بینم ، من چادرم را دوست دارم ، نه به این خاطر که از کودکی همراه من بوده است ، نه به این خاطر که مادرم هم مثل من از بچگی چادر سر کرده است ، من با چادر احساس امنیت و راحتی می کنم . چادر را به هر طریقی که بتوانم ( آخر بعضی وقتها کنترل آن برایم سخت است ) بدون کش یا با کش ؛ سر می کنم . چادر افتخار من است ، من با وجود چادر هیچ محدودیتی را در خودم احساس نمی کنم . من توانایی آن را دارم که از همکلاسی های دختر و پسرم جلو بزنم ، من می توانم سر کلاس دستم را بالا ببرم و سوالهایم را بپرسم . من توی انجمن ها شرکت می کنم و داستانهایم را برای بقیه بلند می خوانم و از آنها دفاع می کنم . نه دست و پایم را گم می کنم و نه صدایم می لرزد .
من با چادر هم می توانم از حقم خوب دفاع کنم ، آخر بعضی از هم جنس هایم فکر می کنند چادر مال زنها و دختر های ضعیف است ، مال آنهاست که بلد نیستند از عقاید و حقشان دفاع کنند .
توی کیف من هم لوازم آرایشی پیدا می شود ، من هم به نظافت سر و صورتم توجه می کنم ، من هم توی کیفم آینه دارم . از توی آینه صورت خودم را می بینم و چند تار موی فضولی را که محض کنجکاوی بیرون آمده اند را سرجایشان می کنم .
هیچ وقت به من این احساس دست نداده است که با چادر زیبا نیستم ، اما من دوست ندارم زیبایی های خدادادی و طبیعی مرا همه ببینند ، آخر می دانید ... من می توانم بفهمم که همه ی نگاه ها پاک نیستند . از نگاه های ناپاک دلم می گیرد .
من یک دخترم ، قلبم برای غنچه ی گل ظریفی هم می تپد و می لرزد ؛ من هم عاشق می شوم ، گونه هایم از شرم سرخ می شود و صدایم می لرزد . وقتی عاشقم لبریز احساسم . فکر می کنم پاکترین موجود دنیا هستم که موجود پاک دیگری را دوست دارد . از خدا تشکر می کنم چون دریچه های ناب دوست داشتن را به روی قلب من باز کرده است .
ما دختر ها چیز زیادی نمی خواهیم‌ ، دوست داریم دوست داشته شویم ، دوست داریم در نگاه همه موجودات با ارزشی باشیم . دوست داریم همه اینها را بدانند و به دنیای دخترانه ی ما احترام بگذارند . من به عنوان یک دختر فکر می کنم همه ی اینها خواسته های زیاد و نامعقولی نیست .

«از همه ی دوستان عزیزم خواهشمندم امانتداران خوبی برای نوشته هایم باشند . »


نوشته شده در جمعه 86/9/16ساعت 11:50 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

با اجازه ی عموشلی : « دنیای دیوانه ی دیوانه »

1-یک پرس چلوکباب سلطانی ، سالاد فصل بدون کلم ، نوشابه و ماست ... درست گفتم خانم ؟ حالا لطف کنید عینکتان را از پشت سرتان بردارید و مقابل چشمانتان بزنید ، اینجا داروخانه است ، رستوران درست آن طرف خیابان است !!!

2-جاده ی دلت را به من نسپار چون می ترسم در آن ویراژ بدهم !

3-ممکنه به من افتخار بدین خانم ؟
زن خوشحال از اینکه یک جنتلمن واقعی زنبیل خریدش را برداشته ، به راه افتاد !

4-بانوی قصه های من ...
کاش می شد دستم را دراز می کردم ، تو لبخند روی صورتت را پر رنگتر می کردی ؛ دستم را می گرفتی و از توی این تابلوی کوفتی نقاشی بیرون می آمدی !!!

5-عشق سراب است و زندگی یک خواب ؛ ای کاش می شد خوابهایم به زیبایی این سراب بودند !

6-از وقتی که آن بسته ی قرص را توی کیفم گذاشته ام ؛ همان ها که اگر سه یا چهار تایش را بخورم می میرم ، کمتر به فکر مرگ می افتم !!!

7-پرنده هیچگاه از بال زدن در آسمان آبی خسته نشد ؛
تنها زمانی خسته شد که کسی در لانه چشم انتظارش نبود ...

8-مامان به خدا همان ماهی قرمزه خودش در گوش من گفت هیچ تنگ را دوست ندارد ... باور کن هیچ وقت توی تنگ ندیده بودم اینقدر جست و خیز کند !!!

9-همین اطراف بودم ... داشتم پرسه می زدم و برای دل خودم پارس می کردم که آن آدمیزادها به جان هم افتادند و یکدیگر را تکه پاره کردند !!!

10-هیچ کلاغی جرئت آواز خواندن پیدا نمی کند مگر وقتی که قناری در قفس باشد !

11-شاید 2007 سال ، شاید هم 1428 و شاید هم 1386 سال است که آدمها ، آدم شده اند و آدم شدنشان را جشن می گیرند ، اما گلها « همیشه » گل بوده اند ، درخت ها همیشه درخت و خورشید همیشه خورشید ...

12-یک بار هم که شده دلم می خواهد وسط حرف خودم بپرسم !

13-چرا همیشه نقطه سرخط ؟ مگر ویرگولها و نقطه ویرگولها دل ندارند ؟

14-چرا به هر که می گویم بهشت کجاست آسمان را نشانم می دهد ؟ ای کاش یک بار که می پرسیدم بهشت کجاست کسی می گفت انتهای همین خیابان ، سر نبش ؛ درش هم همیشه به روی همه باز است !

15-تنها کتابی که هنوز نوشته نشده ، کتاب خودم است ؛ کتاب « خود من »!

16-آقای پیر همسایه یک صدف بود ؛ آخر وقتی مرد یک رشته مروارید از توی دهانش بیرون آوردند !

17-دیروز : « جر زن »
امروز : « دروغ گو »
فردا : « ... » 
 

18-زمانی که « تو » پیشم هستی
کتاب دیگر چیست ؟!
نوشته هایم کیلویی چند ؟!
من ؟! من دیگر کیست ؟!

19-سند بهشت را شش دانگ به نام خدا زدم :
« خدایا این بهشت مال تو ؛
مشتری خوبی ندارد ،
گفته باشم ها !
روی دستت می ماند !‌»
 

20-هیچ جمله ای با یک نقطه آغاز نمی شود ؛ تنها جمله های خداست که با یک نقطه آغاز می شود : « من ،‌ تو ، ما ... » باور کن از یک نقطه هم کوچکتریم !‌

21-آدمها ؟! بگذار فکر کنم ... هووووم ... اسمشان خیلی آشناست ...
ببینم ! همان عروسکهایی نبودند که خیلی سال قبل اجدادمان با آنها نمایش بازی می کردند ؟!‌

از همه ی دوستان عزیزم خواهشمندم امانتداران خوبی برای نوشته هایم باشند .

 


نوشته شده در جمعه 86/9/9ساعت 8:32 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

مادرم از انار خوردن سیر نمی شود ، من نیز ؛ من همیشه در جست و جوی انارهای زندگی ام هستم . مطمئنا خوش آب و رنگ ترین ، همین طور درشت ترین انارها در پایین ترین شاخه ها یافت نمی شود ، هیچ انار دانه درشتی در شاخه های پایینتر و در دسترس باقی نمی ماند ، خیلی زود چیده می شود ، باید همت کرد و دست به تلاش زد تا انار درشت تری نصیبت شود .
من کمتر فصل چیدن انار به باغها رفته ام ، اما می دانم که شاخه های درخت انار سوزنی است و دستهای آدم را می خراشد . همین طور هم انار ها محکم شاخه ها را چسبیده اند ؛ مطمئنا هیچ اناری گلابی نیست و گلابی هم چیده نمی شود ! درخت های گلابی بسیاری را دیده ام که تنه شان زیر بار میوه ها خم شده اند اما با یک باد نه چندان قوی ، از میوه خالی می شوند .
انار را باید در پائیزی ترین فصل دلت جست و جو کنی و بیابی . آنوقت که همه ی درخت های میوه ی دیگر ( امیدهای دیگرت )‌ به خزان نشسته اند ... من پاییز را خیلی دوست دارم ، چون همه ی انار های زندگی ام را در این فصل یافته ام . من بار ها از نو در این فصل متولد شده ام . هر بار که انار های درشت و خوشمزه را مال خودم می کنم دوباره متولد می شوم و این احساس را دارم که حیاتی جاودانه را از سر گرفته ام .
من دوست دارم دانه های انار را از روی پوست انار لمس کنم . دوست دارم انار را نوازش کنم و پیش از خوردن ، آن را تحسین کنم و شیرینی لذت بخش و خنکای دانه های آبدار را به کامم بریزم .
من همیشه از خدای انارها تشکر می کنم . من می دانم اناری که هم الان در دستان من است تنها و تنها برای من خلق شده است و به این خاطر از شادی در پوست خود نمی گنجم . انارهای بسیاری هستند که فقط و فقط به خاطر من خلق شده اند . همین طور هم از خدا به خاطر خلق انار برای آدمهایی که من دوستشان دارم تشکر می کنم .
دانه های انار دوستان بسیار خوبی برای یکدیگر هستند ؛ کنار هم بودن را دوست دارند و همه با هم تصمیم گرفته اند تا یکی باشند . من تمام جهان را در یک انار می بینم . یک انار یک دنیاست و درون آن هزار دنیا که کنار هم با ترتیب خاص چیده شده است .
بین دنیای همسایه ها ، تنها یک مانع بسیار ظریف ، نازک و خوشرنگ وجود دارد ، این همسایه ها چیزی برای پنهان کردن از یکدیگر ندارند چون همه یکرنگند . همه یک عطر و بو و مزه دارند . من دوست دارم ساکن شهر انار ها بشوم . در شهر انار ها برابری و مساوات فریاد می کند .
دانه های انار گرد نیستند ، هر کدام برای خود ساز مخالفی نمی زنند ، توی یک صف ، یک رشته برای هم جا باز کرده اند و حالت کنار هم بودن را گرفته اند چون یکی بودن و برابر بودن را باور کرده اند . من از کنار هم نشستن این همسایه ها این را می فهمم . وقتی به شکل هندسی دانه های انارها نگاه می کنم به این فکر می کنم که هر انار پازل کوچکی ست از بزرگترین زیبایی ها . یعنی می شود یک روز من قادر باشم دانه های یک انار به هم ریخته را از نو کنار هم بچینم ؟
من فکر می کنم دانه های انار بهشتی اند چون توانستند یکی شوند . به ما سفارش کرده اند که حتی از خوردن یک دانه ی انار هم غفلت نکنید ، مبادا دانه ی اناری به هدف نهاییش که روشن کردن دل ما آدمهاست نرسد و غصه دار شود ؟ مبادا دانه ای از این گروه جدا شود ! خیال می کنم دانه های انار پیش خدا رفته و گفته اند : « یا همه یا هیچ کدام !‌ ،  ما همیشه از ابتدای حیاتمان با هم بوده ایم و دوست داریم تا آخر این ماجرا با هم بمانیم . ای کاش انسان ها کمی از ما یاد بگیرند !‌»
ای کاش می شد بدانم چند تا انار در زندگی ام تا به حال داشته ام و چند تایشان را توانسته ام به بهترین نحو استفاده کنم . چند انار داشته ام که سر شاخه آنقدر ماند تا از سرما ترک خورد و یا تسلیم زمستان و مرگ شد ... خدا کند حداقل دانه های این انار ها نصیب گنجشکها و کلاغها شده باشد و خراب نشده باشند ، بی استفاده باقی نمانده باشند ...
به اینجای نوشته ام که می رسم آرزو می کنم کاش باغبان خوبی باشم و خوب هم باقی بمانم ... چون زمان چیدن انار ها هم خیلی مهم است !

*نیاز به توضیح اضافی ندارد : یک سالگی وبلاگ نویسی ام مبارک ؛ البته وبلاگ نویسی در خون بنده پیشینه ی تاریخی دارد !!! اما دقیقا یکسال است که بدون وقفه نوشته ام .
*یک هفته درخدمت دوستان نیستم . ان شالله دست پر بر می گردم .


نوشته شده در سه شنبه 86/8/29ساعت 7:22 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

ما آدم ها فقط می گوییم : « و هو الخلاق الحکیم »
و هیچ نمی دانیم چرا خدا خسته نمی شود از این همه خلق کردن
گیاهان سبز می شوند ؛
هی رشد می کنند و بزرگ می شوند ؛
بعضی بلند می شوند ،
بعضی پر شکوفه و برگ می شوند
و میوه می دهند
اما دوباره می میرند ...
خدا دوباره آنها را سبز می کند
و من مانده ام که خدا چرا این همه سبز می کند و می خشکاند
و چرا خدا از این همه سبز کردن و خشک کردن خسته نمی شود
و از این همه نمایشنامه و فیلم تکراری که می نویسد
و اجرایشان می کند
و این همه آدم تکراری که هی می آیند و هی می روند
و این همه نقش تکراری که بازی می کنند .
پدر ها هوس می کنند و مادر ها می زایند
بچه ها به دنیا می آیند و بزرگ می شوند
دوباره نقش پدر و مادرشان را از سر می گیرند
انگار که همان آدم ها دوباره رسیدند به اول خط
فقط شاید کمی از پدر و مادرشان شیک پوش تر باشند
و گاهی هم با سواد تر ؛
اما همه برای پر کردن همان شکم می دوند
کار می کنند و عرق می ریزند
سر یکدیگر کلاه می گذارند
و گاهی هم کلاه کسی را بر می دارند
بعضی هاشان صبح که از خواب بلند می شوند می گویند : « یا خالق یا رازق !‌»
اما همان ها بیشتر می دوند ؛
بچه ها به مدرسه می روند
پدر ها سر کار می روند
و مادر ها در خانه می مانند تا برای بار چند هزارم ظرفهای تکراری را بشویند
ملافه ها و لباس های چرک را چنگ بزنند یا در ماشین لباسشویی بیندازند
به فرش ها جارو بزنند
و وسایل دکوری را برق بیندازند
کارخانه ها می سازند
آدمها با جیبهای پر به فروشگاه ها می روند
و با جیبهای خالی و دستان پر بر می گردند
بعضی حتی قدرت ندارند مایحتاج روزانه شان را حمل کنند
اما فروشگاه ها هی خالی می شود و دوباره هی پر می شود
این چرخه میلیون ها بار تکرار می شود
و خدا از آن بالا این فیلمهای تکراری را می بیند و خسته نمی شود
خانم دکتر نخودچی را می بیند که توی صندلی اش فرو رفته است
برای آدمهایی که دست و پایشان درد می کند نسخه می پیچد
خانم ها از کمر درد  و زانو درد می نالند
 آن هم به خاطر پله هایی که روزانه بارها بالا و پایین می کنند
. آقایان از گردن درد و دست درد که
مردیم از بس جواب به ارباب رجوع دادیم و کارشان را راه انداختیم
و باد به غبغب انداختیم
و حقوقمان را توی سر زن و بچه مان کوبیدیم
و با زیر دستمان « بد » حرف زدیم
خانم دکتر نخودچی می خندد و با مریض ها همدردی می کند
جیب آدمها را خالی می کند
 منشی اش داد و قال راه می اندازد
کار آدمها بالاخره راه می افتد
خانم دکتر نخودچی تمام افتخارش این است که
مریض هایش چندین ماه در نوبت می مانند
و چندین ساعت هم در صف انتظار
بعد هم می توانی توی صف داروخانه پیدایشان کنی
و نسخه پیچهایی که هیچ کدام را بیمه پرداخت نمی کند
و از آن سوی مرز ها و آبها گذشته اند تا به دست مریضان برسند
از آن کپسولها که بوی ماهی گندیده می دهد
برای درد دست و پا خوب است
مزیت دیگرشان این است که شیشه ای هستند
ساخت انگلستان هستند و به دست تو رسیده اند
از پشت این کپسولهای شیشه ای می توانی دنیایت را ببینی
و خانم دکتر نخودچی را که به تو می خندد و نخودچی می خورد
خدا این همه آدم مریض و لب گور را می بیند
اما باز آدمها را مریض می کند
پیر می کند
و به صف انتظار دکتر ها می فرستد
آخر سر هم با زجر و درد می کشدشان
و خوش به حال مورچه ها و کرم ها می شود
خدا برنامه های تلویزیونی را هم می بیند
همان ها که متخصصین تغذیه را دعوت می کنند
و مجری فقط از خودش تعریف می کند
آخر سر کلی حرفهای خوب توی این برنامه ها رد و بدل می شود
و آدمها حسابی مشاور تغذیه ای می شوند
و باز هم می میرند
دکتر ها نمی دانند چرا مریض هایشان می میرند
و چرا اینقدر حال آدمها بد شده است
با این همه آدم که هر روز می میرد
خیابان ها باز شلوغ است
ترافیک ها سنگین
قیمت ها سرسام آور
و اجاره بها بالا
اما اگر آدمها پول ندارند و در آمد ها کم است
پس چرا این همه برج ساخته می شود
و چرا این همه آدم هست که یک شبه نانشان در روغن می رود
پولدار می شوند
و پولشان از پارو بالا می رود
خیال نمی کنم روزی دوباره برسد که آدمی ساده دل از کوه ها پایین بیاید
به خودش زحمت بدهد
و به شهر آدما بیاید
و به آنها این مژده را بدهد که :
« خدا مرده است »
آخر همه فکر می کنند خدا را خوب می شناسند
معلم فیزیکمان می گفت
من خدا را خیلی خوب می شناسم
خدا را در این کتاب پیدا کردم
و کتاب فیزیک « هالیدی » را کوبید روی میز
خانم دکتر نخودچی هم خدا را می شناخت
خدا را در کتاب « آناتومی » پیدا کرده بود
اما هنوز کسی خدا را از نزدیک ندیده است
همان خدایی که درخت ها را سبز می کند
و آدمها را به وجود می آورد
این خدا چطور خدایی ست ؟
چرا از این همه آفریدن خسته نمی شود ؟
شاید اگر باز کسی پیدا بشود
درست مثل « زرتشت » نیچه
بیاید
و بگوید
« خدا مرده است »
کسی نفهمد او چه می گوید
شاید هیچ کارمندی خدا را دخیل در فیش حقوقی اش نداند
و هیچ وکیلی دفاع از حق موکلش را
شاید حرفش را بشنوند
شاید هم روانه ی تیمارستانش کنند
اما هرچه باشد کسی دورش جمع نخواهد شد و از مناظره خبری نیست
گذشت زمانی که همه مشتاق شنیدن حرفهای « پیامبر » خلیل بودند
حالا همه به تریبون های جهانی توجه می کنند
شاید هم نقدش کردند
و بعد تصویب کنند :
« رد شد ! »
این دیگر آخر دموکراسی است
شاید هم به او بگویند :
شاهد بیاور!
نه یکی که دو تا
بعد می پرسند :
« تو با چشمهای خودت دیدی که خدا مرد ؟‌»
« خدا چطور مرد ؟ »
« نکند خودت کاری کردی که ......... ؟ »
« زود باش همدست هایت را معرفی کن !‌»
« هرچند تا خدا بود به حرفش گوش ندادیم »
« اما مگر می شود جهان بدون خدا ؟ »‌
« جواب مردم را چه بدهیم که از ترس بی خدایی شورش میکنند ؟‌‌»
فکر نمی کنم کسی حوصله ی طی کردن مراحل قانونی را داشته باشد
فقط خوش به حال عریضه نویسان خواهد شد
و وکلا که نمی دانند از چه باید دفاع کنند ؟
و تنها به تو می گویند :
« اگر جواز دفن داشتی هیچ مشکل قانونی وجود نداشت !!!‌»
من اگر بودم راهم را به سمت همان کوهستان کج می کردم
می رفتم
پشت سرم را هم نگاه نمی کردم
و دعا می کردم که در این زمان آدمها کوهم را صاف نکرده باشند
همینطور غار تنهایی ام را کشف نکرده باشند
اما وقتی خدا مرده است ... به کدامین درگاه دعا می کردم ؟!
خدایا باز هم بنویسم ؟
بنویسم که غلط می کنم در کار تو فضولی بکنم ؟‌
اما خدایا چرا این گردونه تمام نمی شود ؟
چرا باز هم فیلمهای تکراری دوباره پخش می شوند ؟
می بخشید ... باز هم فضولی کردم ...
اما خدایا تو فکر نمی کنی دایناسور ها از ما آدمها گاو تر بودند
به این چیزها کاری نداشتند ؟
در کار تو دخالت نمی کردند
پس چرا نسلشان را منقرض کردی ؟
دایناسور سواری به نظر جالب می رسد
همین طور به جان هم افتادن دایناسور های گوشتخوار
دیشب خواب می دیدم که فرمول ساخت و اداره ی جهان لو رفته بود
و همه ادعای خدایی می کردند
اما هیچ کس به خود نیامد
هیچ کس نفهمید که خدایی به خود آیی ست
همان طور که سالها قبل « جلال » گفته بود
به نظر نمی رسد این چیزهایی که من گفتم شعر بوده باشد
شاید هم بود و خود نفهمیدم
شاید هم شعر ترجمه شده ای بود از درون قلبم
آخر قلب که بلد نیست قافیه و وزن بسازد
شعر های ترجمه اکثرا مجازند که وزن و قافیه نداشته باشند
همین طور هم که خدا
مجازست میلیارد ها فیلم تکراری بسازد
و بار ها بر روی پرده ببرد
...

 

نشریه الکترونیکی چارقد
داستان عروسک


نوشته شده در چهارشنبه 86/8/23ساعت 11:27 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

-این همه کتاب خوندی بالاخره چی شد ؟
یا مدل کمی وقیحانه ترش می شود : این همه کتاب خوندی کجای دنیا رو گرفتی ؟!
و من که تا حالا دلم می خواست احساس « گالیله » بودن داشته باشم یکهو دنیایم می شود « اسکندر » جهانگیر ! و از این تشبیه مضحک می مانم که بخندم یا گریه کنم !
مطمئنم با همین چند خط نوشته نیمی از خواننده های این مطلب را از دست داده ام ! چون از کتاب گفتم !
تا می خواهم دهان باز کنم می گویی : « هان ؟ چیه ؟ باز می خوای حرف چهار تا آدم کله گنده رو به خوردم بدی یا بری روی موج نصیحت ؟ » و من توی دلم آرزو می کنم ای کاش فقط یکبار تا ته حرفهایم را با دقت گوش می کردی ! البته مدل آن گوش دادن که منظورم است با مدل گوش دادن به جدید ترین ترانه های روز کمی متفاوت است !‌
فقط یکبار با من بیا و به قصه های شیرین گلستان گوش کن ، ترانه های مثنوی را به گوش جان بشنو و اینقدر به من نگو دنیایت تکراریست ، حرفهایت دمده است و تمام تنت بوی کتابهای کهنه و کاغذ موریانه جویده می دهد ! می خواهی برایت آخر سریالها را را حدس بزنم و به جای تکه کلام های تهوع آور و فارسی کش ، چند تکه کلام ناب از سعدی یا حافظ یادت بدهم ؟ دوست داری کمی از این دنیای متجددت را برایت توصیف کنم ؟ از این همه دویدن و نرسیدن ؟ بعضی که نمی دانند به کجا می خواهند برسند ! بعضی فقط می دوند تا از بقیه عقب نیفتند : لباس مد روز آن بازیگر که در فلان شبکه ی ماهواره ای ترکی می خواند و عربی می رقصید ؟ خانه ای پر از وسایل لوکس و گرانقیمت یا نه ... توی همان دخل و خرجت مانده ای ؟ و آنقدر صورتت را با سیلی نقاب ظواهر سرخ کرده ای که خودت هم باورت شده جزو گروهی هستی که نیستی ؟  
قلکی بزرگ خریده ای ... آنقدر بزرگ که همه ی آرزوهای رنگارنگت توی آن جا می شود و حالا مانده ای که چطوری پرش کنی ! و تا آخر عمر در حسرت پر کردن این قلک بزرگ هستی و تمام هم و غمت سنگین تر شدن آن است و به این خاطر هی میدوی ، می دوی آنقدر که بالاخره از نفس می افتی و قلک آرزوهایت جلوی چشمانت می شکند ...
خدا کند هوس کنی و از روی طاقچه ی غبار گرفته ی دلت ، کتاب ناگشوده ی « خود »ت را برداری ؛ خوب گرد و خاک سالیان « غفلت » را فوت کنی و خودت را بگشایی ! می دانی چند فصل هستی ؟ چند پاراگراف ؟ چند خط و چند کلمه ؟ شاید لازم باشد این کتاب را پاکنویس کنی ، ویرایش کنی و غلط بگیری ...
خدا نکند که مهر « باطل شد » به قلب کسی بخورد ؛ کور و کر شود ... این ها حرفهای من نیست ، خدا حال بعضی از ما آدمها را توصیف کرده است : « گروه غافلان » ؛ پیدایش می کنی ، فقط کافی ست که هفت آیه در دومین سوره جلو بروی ! فکر نمی کنم خواندن معنای این آیه سخت تر از خواندن زیر نویس بعضی از این فیلم ها بوده باشد !
می خواهی خود ویرایش شده ات را برایت توصیف کنم ؟ پس خوب گوش کن :

از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوانی سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حمله دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملائک بال و پر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شی هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک پران شوم
آن چه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم کانا الیه راجعون*

*از مثنوی معنوی
*پست شخصی قبل دلمو میزد برای همین زودتر به روز کردم ...
 


نوشته شده در سه شنبه 86/8/15ساعت 3:35 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

    تا به حال به این دقت نکرده بودم که اعلامیه ترحیم نویسی هم برای خودش کلی بند و بساط و کیا بیا دارد و کار خیلی می بخشید – هر بزی – نیست ! . کلی فوت و فن دارد و در عین حال کلیشه هایی که به سان وحی منزل بر این هنر تزریق شده است !
    روی دیوار می دیدمشان ، همین طور پشت شیشه ی ماشین ها و حتی مغازه ها ، دم مسجدها هم که این اعلامیه ها بیداد می کنند . به این آگهی های ترحیم چندان توجهی نمی شود مگر اینکه روزی خدای ناکرده ، زبانم لال ، گذر پوست به دباغخانه بیفتد ! البته نه پوست خودمان ، چرا که مرگ همیشه برای دیگران است و ... البته آن چنان بند بند تن کافور مالی آن مرحوم چنان در گور عینهو بید مشغول لرزیدن است که به یاد آگی ترحیم و این چیزهایش نیست ! و تمام هم و غمش این است که این شب اول قبری چطور با جناب عزرائیل کنار بیاید .
    این « جنگولک بازی » ها مال بازماندگان محترم است که سیل تسلیت به انواع و اقسام ( بسته به ذوق و سلیقه ی طرف ) نثارشان می شود ، اینجاست که پای آبرو در میان می شود ( آخر دیگر پای مرگ و زندگی در میان نیست !‌) و در به در سراغ یک آگهی « با آبرو » می گردند که یک وقت از دست رفته ی عزیزشان پیش باقی مرده ها « کم » نیاورد !!! البته این حرفها را کی گفته و کی شنیده ؟! اصل قضیه دیگر از دست رفته ی محترم نیست ، شام سوم و هفتم و سنگ قبر و دسته گل های آنچنانی و ماشین فلان مدلی و کلی از این خاصه خرجی های بی مورد است که باز هم تن آن از دست رفته را در گور بارها و بار ها می لرزاند و می تکاند و ... اینها !
     اعلامیه ی خانم ها که دیگر نوبر است ! عکس یک شاخه گل سیاه و سفید، یا نه ، تصویر خانم محجبه ای که نه چشم دارد و نه ابرو ، نه دماغ دارد و نه دهن ! من که فکر می کنم این ضد حقوق بشر باشد ، آخر ما خانم ها هم چشم داریم هم ابرو ، هم دماغ داریم و هم دهن . گمان نمی کنم کسی دلش بیاید روی اعلامیه ی ترحیم یک « بنده خدای از دست رفته » « یک مادر مهربان » « همسر وفا دار » « پدری صبور » « الگو ... اسوه ، معلمی دلسوز » شاخ و گوش های دراکولایی و این جور چیزها بکشد ! نهایتش این است که تصویر برزخی مان را روی دیوار حک می کنند دیگر؟ خوب چه اشکالی دارد مگر ؟ تازه ! با این کارشان کمی هم از بار گناهانمان کم می شود .
    یکی از مواردی از آن هم سر در نمی یاورم ، خوشگل و خوب بودن و پاستوریزه بودن تمام مرده های گرانقدر است . از عکس هایشان برایتان بگویم که معمولا یک چند دهه ای از سن واقعی شان جوان تر است ، یا به مدد این نرم افزار های قابل تجلیل و احترام گرافیکی آن چنان روحانی و معصوم و مامانی و فرشته ای و پروانه ای می شوند که نگو ! انگار همه شان  طوری طراحی شده اند – منظور اعلامیه هاست - که آدم هی جگرش بسوزد و بگوید حیف گلچین شد ! جوانمرگ شد و از این حرفها !
    حالا من نمی دانم این مرده های گرانقدر چرا اینقدر علاقه دارند که عکس های نجف و کربلا و مشهد و غیره شان را پس زمینه ی اعلامیه هایشان کنند ؟ فکر کنم ورژن جدید اعلامیه ها این مدلی باشد ! من که در این مورد هم سر از کار این صنف محترم اعلامیه ترحیم و تسلیت بنویس در نمی آورم ! اصلا به خاطر همین سر در نیاوردن بود که به فکرم رسید به بازماندگانم سفارش کنم اعلامیه ی ترحیم لازم نیست برای من یکی تهیه کنند ! یکی به من بگوید تو اول حساب کن ببین سرت به تنت می ارزد  برایت از این کار ها بکنند ،‌ بعد اخ و پیفش کن ! 
   کار زیاد سختی نبود ، از اول تا ته خیابان را پیاده گز کردم ، در و دیوارو درخت را دید زدم و هرچه آگهی ترحیم بود با دقت نگاه کردم ولی هیچ کدام مورد پسند قرار نگرفت! اصلا روی اعلامیه ی ترحیم بنده چه بنویسند خوب است ؟ همسر که نیستیم ، مادر بودنمان پیشکش ! فرزند آنچنان خلفی هم نبودیم که ابتکار به خرج بدهند و یک صفت جدید برایمان پیدا کنند ! یار غار کسی هم نبودیم که جگر بسوزانیم ! گل شبدر هم که معمولا خوراک گاو و گوسفند می شود و به مرحله ی گلچین شدن نمی رسد !!! پس چه گلی بر سرمان بریزیم ؟ « بی مزه ای از وسط جمعیت فریاد زد : گل رس !‌» گل رس هم بد نیست ! هم خانواده ی گل است !!!
    به سرم زد که خودم اعلامیه ی ترحیمم را طراحی کنم و در متن وصیت نامه ام !!! بچپانم ، به نظرم جالب رسید ولی دیدم ممکن است باعث غیبت بشوم و پشت سر مرده حرف بزنند : « چقدر ندید بدید بوده !!!‌ « این بود که ذوقمان در گلو !!! حالا چرا گلو ؟ خشکید !
    جالب می شود اگر توی مجلس ختم آدم پاستیل میوه ای به جای خرما پخش کنند و شام فلافل بدهند و چای هم ندهند و بگویند مرده ی عزیز تر از جانمان این چیزها را خیلی دوست داشت ، ولی چای اصلا دوست نداشت ! بخورید و دعا به جان مرده مان بکنید که از دست خرما و حلوا نجاتتان داد ! و خودشان هم توی دلشان ذوق کنند که خدا بیامرزد بچه ی مرحوممان را ؛ بعد مرگ هم به فکر جیب خانواده اش بود !‌ ولی خوب ! من توی اعلامیه ی ترحیم هم مانده بودم چه برسد به متن مراسم .
     چطور است یک هاجر خوشگل بنویسم بعد رویش یک خط بکشم « هاجر » تلگرافی و پر محتوا ، یا نه ، یک کبوتر را نقاشی کنم که به سمت آسمان بال گشوده ، یا شخصیت کارتونی مورد علاقه ام  - جیمبو – که دارد به آسمان پرواز می کند و به آدمها یک چشمک خوشگل می زند : « دیدید قالتان گذاشتم ؟! »
    خوب به مرگ آدم هم بستگی دارد ، مثلا کسی که رفته زیر تریلی آگهی اش باید یک فرقی با بقیه داشته باشد یا نه ؟! ولی من از کجا بدانم چطوری می میرم که آگهی اش را متناسب با نوع مرگم طراحی کنم ؟ این دیگر کار بازماندگان است !‌
    خلاصه کلی توی ذوقمان خورد که عرضه ی یک طراحی اعلامیه ی ناقابل را هم نداریم ، و بهتر است خلع سلاح کنیم و کار را به کاردان بسپاریم و ما نبودیم ! دیگر تکرار نمی شود ! نقطه سرخط .
نکته اینکه توی یک وبلاگ فکسنی زیاد نمی شود وراجی کرد !‌
نکته ی دوم اینکه این حرفها بد آموزی دارد !
نکته ی خیلی مهمتر آخر اینکه هی به من بگویید پست مخصوص روز تولد بنویس! این هم آخر و عاقبتش ! نوش جان بفرمایید !
نه ! نکته ی آخر نبود ! حواسم نبود ؛ می خواستم بگویم : مرگ پایان کبوتر نیست!

* اعتراض وارده ؛ چرا برای روز تولد اعلامیه پخش نمی کنند و به در و دیوار نمی چسبانند ؟!


نوشته شده در پنج شنبه 86/8/3ساعت 10:17 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

اینجا لحظه هایم را دوست دارم . لحظه هایم را ؛ همین طور آسمان ، زمین و هر آنچه رنگ و بوی این قطعه از خاک بهشت را می دهد . خودم را دوست دارم در میان لحظه های دعا و مناجات ، مناجات که نه ؛ وسط ظهر از گرما و خستگی کلاس به اینجا پناه می آورم . خستگی ام را به بالش های دور تا دور چیده شده ی اینجا تکیه می دهم و غرق می شوم در صدای خاموش سکوت . اینجا ساعت ها زمان را نشان نمی دهند ، زمان گم می شود و در دور دست ها به فراموشی سپرده می شود .
روی دیوار های اینجا یادگاری نوشته اند اما من هر بار که اینجا می آیم بر روی قلبم احساس می کنم کنده کاری می شود ؛ یادگاری شیرین از جانب چهار تن ، چهار امام زاده ی معصوم ، فرزندان امام چهارم که بنا به بازی روزگار سرنوشتشان به این قطعه زمین پیوند خورده است و اینجا به خاک سپرده شده اند .
صدای زنگوله ی شتر ها در گوشم می پیچد و از دور کاروانی خسته و تشه را می بینم و اینجا که هنوز بیابان است و تک درختی وسط این بیابان جلوه گری می کند . آرامشی ابدی کاروان را به سمت خود می خواند و آن چهره های معصوم ، آنچنان که تک درخت خستگی را از صورتشان می زداید غرق در سکوت اینجا می شوند و من هنوز محو در سلام بلند بالایی هستم که تپش قلبم را تحت اختیار گرفته است .
اینجا من گمم ، اسم ندارم ، همه یک اسم دارند . همه زائرند ، مسافر یک بارگاه مقدس ، اینجا ، قطعه ای از بهشت خداوندی ، جایی در میان زمین خدا و من ... آهوی ره گم کرده ای که در به در دنبال پناهی ست و شانه ای برای گریستن . سرم را به قفل های ضریح تکیه می دهم و می گریم ، بی صدا می گریم آنقدر که صدایش را اهل آسمانها می شوند !‌
دستهایی را می بینم ، شاید از ورای سالها ، دهه ها و قرن ها که تکه پارچه های سبز را با امید ، ایمان و یقین به ضریح گره می زنند و دستهای لرزان خودم را که دیگر گره هم نمی توانند بزنند .
سبک می شوم ، قلبم در سینه ی دردناکم تند تر از قبل می زند ، می زند به امید بخشش ،‌به امید ترحم ... اینجا برای من مقدس است . مقدس ترین پناهگاه . این مامن ابدی دلم را خوش می کند ، اینجا که می آیم دروغ را بالا می آورم ، کبر را بالا می آورم ، رنج را بالا می آورم و نیازمند ترحم می شوم ، الهی العفو ! الهی العفو !
من ، یک زائر تنها ، زائر تنهایی های یک کاروان ، کاروانی که به سوی ابدیت حرکت می کند ...
بالاخره بغض قلمم اینجا شکست ، ... همین جا ، جایی که رنگ لحظه هایم را بسیار دوست می دارم .

* شهر پست قبل به گمانم از آقای قیصر امین پور باشد .
* از این به بعد لعل سلسبیل تمام تلاشش را می کند تا حداقل هفته ای یک بار به روز شود !


نوشته شده در چهارشنبه 86/7/25ساعت 6:56 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

بعضی آینه ها حرف می زنن ، راه می رن و جون دار جون دار هستند ، بعضی آینه هام خیلی پیشرفته تر هستند ، علاوه بر نمایی کامل از رفتارهای ما ، حرکات آکروباتیک و نمایشی جالب تری رو هم از خودشون به نمایش می ذارن !!! نشنیده بودید این چیز ها رو ؟ اولین باره که ... نه ! نه ! اشتباه نکنید ، این یک مقاله ی علمی نیست !

جالب تر هم می شه ها ؟ بعضی آینه ها ، نمایی تمام قد و تصویر از گذشته ی ما هستند ، خیلی هاشون نمایی از آینده ی ما ، بعضی هام که مقابل چشم خودمون ، حال رو به تصویر می کشن . هیچ دوست دارید آینده ی خودتون رو ببینید ؟ یا نه ! دوست دارید بدونید که در گذشته چه طور موجودی بودید ؟ ما دیدن این آینه ها رو به شما توصیه می کنیم ! نه نه ! اشتباه نکنید ! این یک آگهی تبلیغاتی نیست !

هیچ به رفتار خواهر یا برادرتون دقت کردید ؟ کوچیکترا رو می گم ! دوستاتون چی ؟

من توی خونه یه آینه ی تمام قد دارم ! هر کاری که انجام می دم می تونم تاثیرشو روی این آینه ی فسقلی ببینم ! من هیچ نمی دونستم آینه ی کوچولوی خونه ی ما دوست داره رنگ اتاقش مثل مال من بنفش بشه ، من هیچ نمی دونستم از اون کامپیوتر ها دوست داره که درش باز می شه ! یا از اون گوشی ها که اونام درشون باز می شه ! من نمی دونستم آینه ای جلوی رومه که حتی دوست داره مثل من لباس بپوشه و دلش می خواد یه کرم با عطر پرتغال درست مال من داشته باشه ! این آینه ی کوچولو تا کمر من هم نمی رسه ولی من کامل کامل می تونم خودمو توش نگاه کنم ، خودمو توش گرد گیری کنم و حتی بعضی وقتا برق بندازم ! همین طور که می تونم خوبی های خودمو توی این آینه ببینم عیب ها و کاستی هامم می بینم .

من با آینه ام خیلی حرف می زنم ! من آینه مو خیلی دوست دارم برای همین خیلی مراقبشم که یه وقت خدای ناکرده با رفتارهای نابه جا و نادرست من طوریش بشه . آینه ی من پاکه پاکه ، زلاله و شفاف . من روزی چند بار به آینه ام سلام می کنم تا اون هم متقابلا به من سلام کنه . من روزی چند بار آینه مو در آغوش می گیرم و می بوسم تا اون هم یاد بگیره و آینه ی مهربونی بار بیاد . من دست آینه مو می گیرم و می برمش مسجد .

 آینه ی من چیزایی از من نشون می ده که خودم قبلا ندیده بودمشون ! مثلا دوست داره خیلی زود به نتیجه برسه ، عجوله ! چقدر آدم خجالت می کشه وقتی بقیه رفتار نادرست آینه شو ببینن ! کلی شرمنده می شی بعضی وقت ها ! قسمت سخت ماجرا پاک کردن این لکه ها از روی دل آینه است . اول باید خودتو پاک پاک کنی تا آینه ات هم تو رو صاف و زلال نشون بده ! تازه اگه شانس بیاری و آینه ات rewrite  باشه ! وگرنه که تا آخر عمر باید یه آینه ی خش خشی رو تحمل کنی حتی اگه خودت صاف و صوف باشی !
مجبوری که روی شونه هات باری به اسم « عذاب وجدان » رو این ور و اون ور بکشی و خدا نیاره اون روزو که آینه ی معصومت به خاطر اون خش ها و ترک ها جلوی چشمات  بشکنه ! و تو هیچ وقت نمی تونی خودتو ببخشی ! جرم اون آینه چیه ؟ گناه اون اینه که فقط تو رو نشون داد !

یادم افتاد به این مصرع که می گه : « خود شکن آینه شکستن خطاست ! » ، خوش به حال هاجر اگه خواننده های مطلبش الان در حال فکر کردن و ارتباط های منطقی این نوشته با این مصرع باشن !

 


نوشته شده در شنبه 86/7/14ساعت 12:32 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

پاورچین راه پله ها را در پیش گرفت ، به اتاقش که رسید نفس راحتی کشید ، در را پشت سرش قفل کرد و پنجره ی اتاقش را بست ، به سمت کیف دستی اش حرکت کرد که روی میز تحریرش قرار گرفته بود . کیف سیاه و چرمی را ار روی میز برداشت و روی صندلی اش نشست . کیف را روی پاهایش گذاشت و آرام و با احتیاط زیپ آن را کشید و پلاستیک سیاه رنگی از داخل آن بیرون آورد . پلاستیک از خودش تولید سر و صدا می کرد سعی کرد آرام در آن را باز کند . در پلاستیک را که باز کرد باز از داخل کیف بطری کوچک آبی بیرون آورد که دیشب توی کیفش گذاشته بود و حالا آب آن گرم شده بود و احتمالا بوی بطری پلاستیکی را گرفته بود . چاره ای نبود ، دختر کوچکش اولین سال روزه گرفتنش بود . به خانمش گفته بود نمی خواهد ذهنیت بچه از همین الان راجع به او خراب شود و دیگر اینکه به این راحتی می توان روزه خواری کرد .

در بطری آب را باز کرد و از توی پلاستیک سیاه رنگ تکه ای نان بیرون آورد . دکتر گفته بود نان جو برایش خوب است . نان ؛ کلفت و سیاه رنگ بود ، یک تکه با دست کند و به دهانش برد ، به قیافه ی نان نگاه کرد ، به نظرش آمد که دارد تخته نئوپان می خورد . دهانش هنوز به مزه ی شیرینی ملایم نان عادت نکرده بود که خوردنش را تمام کرد ، پلاستیک سیاه را دوباره توی کیف گذاشت و دستش را ته کیف چرخاند و یک بسته قرص بیرون ‌آورد ؛ روی آن را خواند : بعد از غذا . با هر مشقتی بود قرص را با آب گرم بطری پایین داد .
از جایش بلند شد ، خورده های خشن نان را از روز پیراهنش تکاند و به سمت پنجره ی اتاق رفت تا آن را باز کند . پنجره را که باز کرد بوی خوش غذا توی اتاقش پیچید ، حتما از خانه ی همسایه ها بود . سری از روی تاسف تکان داد و یاد حرف پدرش افتاد که همیشه به او می گفت : « باید احترام این ماه را نگه داشت . »


نوشته شده در جمعه 86/7/13ساعت 12:10 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

چه روزها و شبهای خوبی است برای صاف و صوف کردن حسابهای کهنه ! پرداختن بعضی صورت حساب ها و بدهکاری ها ، بخشیدن طلبکاری ها و گذشت از خیلی چیزها .
حساب دار خوبی نیستی ؟ می گویی اصلا حسابداری بلد نیستی ؟ من که اینطور فکر نمی کنم ! حساب و کتاب فیلم ها و سریال ها را که خوب داری ، نمرات درسی ، لباسی که در فلان مهمانی قرار است بپوشی ، وسایل و لوازم آرایشی و حتی قبض تلفن همراهت ، بعضی وقت ها هم ریز نمرات همکلاسی هایت و شماره دانشجویی هایشان ! عجب حسابدار خوبی هستی ها ؟ چه زندگی حسابدارانه ی دقیقی ! مر حبا ! آفرین !
ببینم چند وقت به چند وقت به حساب کتاب دلت می رسی ؟ اصلا دلت حساب و کتاب دارد یا هرکسی می تواند سرش را پایین بیندازد و وارد آن بشود ؟ نه دری نه دروازه ای ! حواست هست به آنها که مثل کنه می چسبند روی دریچه ی قلبت ؟ آنها که بی حساب و کتاب روزهای عمرت را خرج خودشان می کنند ، آنها که محبت تو را بیخودی تلف می کنند ، آنها که بودن و یا نبودنشان هیچ تفاوتی در زندگی تو ایجاد نمی کند ، آنها که ...
ناراحت شدی ؟ تو را به خاطر خدا مرا ببخش ! ببخش که به حریم خصوصی دلت تجاوز کردم ، ببخش که دخالت کردم ، اما حرف من تمام  و کمال همین بود ، بیشتر مواظب دلت باش ، مثل نگین باارزش انگشتری از آن مراقبت کن و اجازه نده که هر کسی به سمت آن دست درازی کند .
به ورودی ها و خروجی های قلبت بیشتر توجه کن ، برس حساب آنهایی را که از حساب تو ولخرجی می کنند !
این روزها و شب ها ایام بخشش است ، ببخش اما از این به بعد بیشتر مراقب باش ، هر کسی لایق عشق تو نیست ، هر کسی مهمان خوبی نیست ، حبیب دلت نیست ! محرم رازت نیست ، دنبال کسی باش که قلبت را جلا بدهد ، دنبال دوستی باش که تو را به اوج برساند و تو را به یاد خدا بیندازد ، یاد ایام سخت و پر حساب و کتاب زندگی ات ؛ روزی که دست همه ی انسان ها از دنیا کوتاه است و آنها می مانند و کارنامه هایشان ، حاصل یک عمر زندگی شان .
دلت لرزید ؟ من هم همین را می خواستم ...

« یا الله »


نوشته شده در چهارشنبه 86/7/11ساعت 5:16 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5      >
Design By : LoxTheme.com