سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

 

زینب قشنگم! بگو، بگو فرشته‌ها در گوشت چه چیزی زمزمه کردند که دست از بازی کودکانه‌ات کشیدی و باهاشان به آسمان پر کشیدی؟ نکند خیال کردی این هم یک بازی است؟ یکی از بازی‌هایی که با فاطمه می‌کردید؟ وقتی زندگی برای تو هنوز یک بازی بود، یک بازی شاد اما در عین حال دردناک، تو چه تصوری از مرگ می‌توانستی داشته باشی؟ یعنی تو هم، تو زینب کوچولوی ناز هم موقع مرگ، درد کشیدی؟ زینب این فکر از صبح رهایم نمی‌کند، زینب برایم سخت است که قبول کنم مرگ بی رحم، یک جاهایی، همین ورها، کمین کرده بود و از بین این همه آدم، از بین این همه قلب سیاه و گناه‌کار، قلب کوچک و معصوم تو را ربود...
زینب قشنگم! دعا می‌کنم توی آن دنیا هیچ وقت دلت برای آغوش مادرت تنگ نشود، چقدر دلم می‌خواست الان من هم توی بغل مامانم بودم، چه جای خوبی بودی قبل رفتن! بهترین جا برای دختر کوچولوها و حتی بزرگ‌ها مثل من. اما زینب مادرت حتما دلش برای بودن تو در بغلش تنگ می‌شود. به این فکر نکردی که او چطور می‌تواند با این آغوش خالی از زینب سر کند؟
زینب قشنگم! به قلب کوچکت می‌گفتی چند دقیقه بیشتر تاب بیاورد، مگر خودت قرار بازی با فاطمه را نگذاشته بودی؟ امروز فضای خانه‌مان خالی از صدای خنده‌ها و بازی‌های توست. زینب وقتی داشتی می‌رفتی به دوست‌های کوچولویت نگاه کردی؟ فاطمه، سارا، عسل. برادر کوچولوی شکل خودت، علیرضا. زینب چرا باید این بچه‌ها معنی مرگ را با رفتن تو متوجه بشوند؟ و فکر می‌کنی که می‌فهمند؟ فاطمه هنوز هم منتظر توست تا زنگ خانه را بزنی و پشت در باشی،  سارا هنوز هم منتظر توست که با هم مدرسه بروید.
زینب این حرف‌ها را تا به حال به کسی نگفته‌ام، خیلی شب‌ها، زینب خیلی شب‌ها که از درد خوابم نمی‌برد، همه‌اش به تو و دردت فکر می‌کردم. به تن کوچک تو که چطور این همه درد را تحمل می‌کند؟ زینب کوچکم که توی همین هفت سال هم دنیا را از پشت عینک با مزه‌ات دیدی، درد کشیدی، شاید خیلی بیشتر از بزرگترها، مگر خودت به فاطمه نگفته بودی که قلبت خوب شده و دیگر درد نمی‌کند؟
زینب قشنگ همیشه لبخند بر لبم، یعنی از آن بالا هم داری به ماها با لبخند نگاه می‌کنی؟ هیچ وقت لبخند تو از یادم نمی‌رود، نه تنها لبخندت که چشم‌های مشتاقت، لب‌های باریک کبودت،  آن مقنعه‌ی کوچولوی مشکی‌ات، حتی نواردوزی دور مقنعه‌ات از یادم نمی‌رود. زینب تو هم مثل من مجبور بودی یک گوشه بایستی و بازی‌های پرتحرک بچه‌ها را نگاه کنی، که نفست می‌گرفت، که قلبت درد می‌گرفت، حتی فاطمه‌‌ی کوچولوی من هم می‌دانست که قلب زینب درد می‌کند و همه‌اش می‌پرسید مگر قلب زینب چی‌ شده؟ مگر زینب مواظب قلبش نبوده؟
زینب از آن‌جا مواظب مادرت باش! زینب ، سلام مرا به خدا برسان...


نوشته شده در پنج شنبه 88/7/9ساعت 9:59 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

خسته شدم از سرشاخه ماندن... هرچه تاب می خورم و خود را به دست باد می سپارم ؛ رها نمی شوم از این شاخه ها که سخت مرا گرفته اند. احساس سیبی نیم خورده را دارم که میان جاده ای رها شده باشد. احساس سیب کرم خورده ای را دارم که پسش زده باشند.
نیمی از من گم شده است. این کشف نخستین من است.  فریاد می زنم:« آی نیمه ی گمشده ام!  سیبت را تنها گاز زدی که این گونه از هم جدا افتادیم؟». احساس عطش می کنم ، عطش دارم برای رسیدن به بوسه ی نخستین. پروانه ای می شوم. پر پروازم بالهای بهشتی ات است که گوشه ی دلم جا گذاشتی ... بهار را ندیده ام اما می دانم که هیچ فصلی بدون تو بهار نیست. دنبال بهار دستهایت می گردم که ببویم و مست شوم و ذوب شوم در آهنگ گشوده ی آنها ... که بیابم راز آفرینش را در بند بند نوازش گرشان ... که  تحسین کنم احسن الخالقینشان را ... که ببینم معجزه ی آن دستان سبز را روی ساقه ی این زندگی تکیده ام .
با من یکی شو! پرم کن ‌، کاملم کن ، گرمم کن ... چقدر دلم می خواهد گم شوم در بوسه های تو ،‌چقدر ...


نوشته شده در پنج شنبه 88/7/9ساعت 12:5 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

عینک آفتابی ام شکست، از امروز آفتاب به چشم‌هایم زور خواهد گفت.
عینک آفتابی ام شکست، آفتاب پر نور، غاصب فلسطین چشم‌های من است.
عینک آفتابی ام شکست، خوب شد وگرنه خورشید از حسادت منفجر می‌شد.
عینک آفتابی ام شکست، یعنی روزی خاطراتم از پشت دنیای عینک هم خواهند شکست؟
عینک آفتابی ام شکست، حالا چه کسی دست چشم‌هایم را در دست خورشید می‌گذارد؟
عینک آفتابی ام شکست، اما ماه، هنوز این را نفهمیده است.
عینک آفتابی ام شکست، برق چشم‌های عاشق‌ام را کجا پنهان کنم تا دلم رسوا نشود؟
عینک آفتابی ام شکست، حوصله ندارم با خورشید قدم بزنم.
عینک آفتابی ام شکست، احساس می‌کنم آفتاب‌پرست از من خوش‌بخت‌تر است.
عینک آفتابی ام شکست، باید بروم و دل خورشید را بدست بیاورم.


نوشته شده در یکشنبه 88/6/29ساعت 12:58 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

باور نمی‌کردم همین باشد. همین چیز ساده‌ای که در دست گرفته‌ بودمش. دستم اما باز بود، مشت نکرده بودمش. می‌گشتم. دنبال یک چیز پیچیده‌تر، عجیب‌تر و دور از ذهن تر. حواسم نبود که این همه سادگی همین الان هم مال من است. مواظبش نبودم، از دستم افتاد و هزاران تکه شد، پیچیده شد. شد همان پازل سختی که فکر می‌کردم باید باشد.


نوشته شده در یکشنبه 88/6/22ساعت 5:9 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

اصل اول: خود سازی؛
در خود سازی این همیشه برایم جالب بوده است که مهم نیست خود ساخته شده ات که باشد و چه کاره باشد. چوپان باشد یا فرمانروا. حتی آمار چوپان‌هایی که خود را ساختند و پیامبر شدند بیشتر است از فرمانرواهایی که به این مقام رسیدند.
و چرا خود سازی؟
این علت هم برایم جالب توجه است. تا خودت را نسازی، چیزی ساخته نخواهد شد، حتی محیط زندگی‌ات. چرا؛ جامعه ممکن است ساخته شود اما نه از جنس مرغوبش!
نتیجه‌ی خودسازی هم جالب است، رسیدن به خدا؛
وقتی خودت را خوب پیدا کردی خدا را در درون خودت خواهی یافت. اما اینها را نگفتم که مثلا به کسی درسی بدهم. خواستم یک یادآوری کرده باشم. یک تلنگر کوچک اول از همه به خودم و بعد هم هرکس که اهل نشانه‌هاست. که حواسمان به مسائل حاشیه‌ای اینقدر پرت نشود که اصل قضیه را فراموش کنیم. که اصل مهم‌تر از همه‌ی فرعیات پرهیاهوست. یادمان نرود که خودهای خوب ساخته نشده، مضرند برای جامعه‌ی ما.
که اگر نسبت به خودمان هوشیارتر باشیم نسبت به اجتماع و این جمع خودها، آگاهانه‌تر می بینیم؛ عمل که پیشکش!
این روزها می‌آیند و بهتر بگویم آمده‌اند تا ما در پرتویی از خودی عظیم قرار گیریم. با خوب‌ها و خوبترین‌ها اگر خودمان را قیاس هم کردیم، بد نیست. چه اشکالی دارد اگر کمی سخت‌گیرتر باشیم و بهترین‌ خودهای آمده به زمین را برای یاد گرفتن انتخاب کنیم. چه احساس خوبی به خودمان دست می‌دهد اگر این‌طور فکر کنیم که همه‌ی رسولان آمده‌اند تا به من، به خود من درس دهند و چقدر من مهم هستم که خدا این‌طور نسبت به من عمل کرده‌ است. پس خودمان را دست کم نگیریم که اگر خود را نبینیم فاتحه‌ی همه چیزهای دیگر هم خوانده است!
در ضمن، برای اولین بار بدم نمی‌آید اگر این حرف‌ها را کمی هم با چاشنی یک دیدگاه سیاسی ببینید!


نوشته شده در پنج شنبه 88/6/19ساعت 5:26 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

موریانه به کمد دیواری خانه‌مان حمله کرده است و الان لباس هایم بدجور در معرض خطر موریانه زدگی! هستند. هرکسی هم علیه این حشره‌ی کوچولو یک توطئه ای می‌چیند. نفت، سم، پودر لباسشویی ...! اما من فقط از رویارویی با این حشره‌های مورچه‌نمای سفید رنگ می‌ترسم و اینکه یک شب، نیمه ‌های شب پایه‌های تخت چوبی ام گورومبی فرو بریزند و فکر کنم که زلزله آمده ...!
از یک چیز اما مطمئنم. اینکه این ماه نشریه‌هایی که باهاشان همکاری می‌کنم یکی دو تا مطلب از من دریافت می‌کنند که بدجور موریانه در آنها جولان می‌دهد!


نوشته شده در شنبه 88/6/14ساعت 6:21 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

روحم در روح مانکنی رسوخ کرده و همانجا گیر افتاده است. عابرها رد می‌شوند، بهم نیشخند می‌زنند اما کسی پیشم نمی‌ماند. همه‌اش دلم می‌خواهد کسی من را با یک آدم راستکی اشتباه بگیرد، دلم می‌خواهد من را هم زیر این لباس مجلسی مزخرف که پوشیده‌ام ببینند. حیف که صدایم در نمی آید حیف که حالت چهره ام عوض نمی‌شود، حیف که مثل مترسک سر جالیزی هستم و هیچ پرنده‌ای جرئت نمی‌کند سر شانه ام بنشیند. وقتی تنم لباس می‌کنند، وقتی دستهای حریص مرد مغازه‌دار به تن مانکنی زنانه ام می‌خورد دل و روده‌ام پیچ می‌خورد. دستهایش بوی احساس نمی‌دهند، یا بوی پیازترشی می‌دهند یا بوی پولهایی که می‌شمرد و توی جیبش می‌گذارد. یک پایم را با نخی به پایه‌ی میز توی مغازه‌اش بسته است. تنم را پر از سنجاق کرده که کسی نتواند لباس تنم را بدزدد، خسته شدم از بس سرپا ایستادم، هیچ کسی طرفم نمی‌آید، هرکسی از چند متری وقتی قیت لباس تنم را می‌خواند از من دور می‌شود. کاش این یکه لباس را هم نپوشیده بودم.
بچه‌ای دست مادرش را رها می‌کند. مادرش غرق در تماشای قیمت‌های مغازه بغلی است. آه! بچه‌ی کوچک سمتم می‌دود. کاش می‌توانستم پایم را از جلوی راهش کنار بکشم. بچه به پای من گیر کرد و محکم به زمین می‌خورد. منتظر شنیدن صدای گریه‌ی بچه ام اما... انگار دارد اتفاق تازه‌ای می‌افتد. نخ بسته به پایم پاره شد. توی هوا معلقم، چه احساس دلپذیری... بالاخره من هم صدای شکستن دادم، سرم پرت می‌شود آن دورها، شاید افتاد توی یک جوی آب، اما مهم نیست، روحم آزاد شد...


نوشته شده در دوشنبه 88/5/19ساعت 11:31 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

آدم‌هایی با رنگ‌ها و شکلهای متفاوت از کنار هم رد می‌شوند، حواسشان نباشد به هم تنه هم می‌زنند، از روبه روی هم رد می‌شوند. بعضی‌شان سریع راه می‌روند و بعضی عصایی در دست دارند یا بچه ‌ای؛ یکی از این سمت مقصدش را می‌جوید یکی از آن سمت و آنوقت منجی همه یکی است. برایم جالب است همه‌ی اینها. یک قبله و یک عالم دل تشنه و در انتظار جرعه ای. حالا بعضی بیشتر درک می‌کنند بعضی کمتر، شاید هم بعد‌ها درک کردند، چه فرقی می‌کند مگر؟ مهم همان دریچه‌ی امید و انتظار همه است که به یک سو باز می‌شود.

بتاب بر ما آفتاب پنهانی! در جشن میلادت تو ای تنهاترین، هدیه ای باش برای ما ...


نوشته شده در پنج شنبه 88/5/15ساعت 9:47 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

-آی شام! آماده ای تا بخورمت!
چشمهای گرد شده‌ی مرد، دوخته به آشپزخانه این حرف را می‌زد و تمام حس بویایی مرد به کار افتاده بود تا شام مورد نظر را ردیابی کند. حس بویایی تنها دنبال بوی غذا بود ولی اگر بیشتر دقت می‌کرد بوهای دیگری را هم از آشپزخانه می‌فهمید؛ بوی ظرفهای تازه شسته‌ی برق افتاده، سطل آشغال که آن روز بارها و بارها درش باز و بسته شده بود، یخچال که بوی غذاهای داخلش را گرفته بود، بوی عرقهایی که به واسطه‌ی صرف کلی وقت جلوی اجاق گاز ایستادن تولید شده بود، حتی بوی قطره ای خون هم در فضا پیچیده شده بود که موقع خرد کردن سبزی و با کارد آشپزخانه به وجود آمده بود. بوی پلاستیک‌های سیاه انباشته از گوجه و بادمجان، بوی خاکهایی که روی تن سیب زمینی ها جا خوش کرده بود. حتی بوی فاضلاب ظرفشویی آشپزخانه هم بیداد می‌کرد و این نشان می‌داد امروز زیاد شیرآب باز و بسته شده است. بوهای دیگر هم بود، درست است که مثل بوی شام هیاهو نمی کردند و خودشان را به رخ نمی کشیدند، اما از حق نگذریم آنها هم وجود داشتند. ولی حس بویایی و چشمهای مرد همین که بوی شام را دریافت کردند، یکدفعه ضعیف شدند.
کمی بعد، خانواده در سکوت مشغول خوردن شام بودند و همه بوهای سرگردان توی آشپزخانه را از یاد بردند.


نوشته شده در چهارشنبه 88/5/14ساعت 12:6 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

خواهر کوچکم که شش سالش است، همیشه با من راجع به برنامه های کودک صحبت می کند. خیلی وقت‌ها با هم برنامه ها را نگاه می کنیم؛ یعنی به نوعی با هم تبادل نظر می کنیم. امروز گفت:« عمو فردوس اومده! عمو فردوسو می شناسی؟». بلافاصله مغزم شروع در خاطرات شروع به گشت و گذار کرد. عمو فردوس، همان عموی خندان روزهای کودکی که درس الفبا می داد. جانباز بود و انگار یک وقتی هم حالش چندان مساعد نبود... هووم! هنوز هم می توانم طعم شیرین شعرها و بازی‌هایش را لای خاطرات کودکی‌ام احساس کنم ...
عمو فردوس آمده، با همان صورت همیشه خندان، خنده ای که حالا به نظرم کمی تصنعی می‌رسد اما خوب! همان لبخند چند چروک روی صورت عمو به جای می‌گذارد و این یعنی عمو فردوس زیاد می خندد!. لباس عمو از همه جالب تر است، شق و رق؛ در نگاه اول آدم را یاد لباس پهلوان‌های سریال «پهلوانان نمی‌میرند» می اندازد. سر آستین بامزه‌ی سفیدش از کت بیرون زده و کف دستش را پوشانده، چقدر عموی ما با حجاب است با این کت بلند که تقریبا تا سرزانویش می‌رسد. یقه‌ی حاشیه دوزی شده اش را بگو که چقدر بامزه است! رنگ شکلاتی لباسش که حرف ندارد! چه کسی می‌گوید با ریش قیافه‌ اخمو و خشن می‌شود؟.. و آن دو تا عروسک نچسب که گویا خواهر و برادرند و دست در گردن همدیگر دارند، امین و آرزو؛ اسم برنامه هم این است: «خانه‌ی کوچک ما». ما یعنی کیا ؟

به نظر من عمو فردوس آغازگر یک جریان بود. یک جریان شاد در برابر یک نظام خشک آموزشی. این روزها اما برنامه های شاد موزیکال خیلی زیاد شده. خانم ها که به کنار، هر آقایی به خودش جرئت می‌دهد با صدای نخراشیده‌اش برای بچه ها شعر بخواند، قصه تعریف کند و خنزر پنزر در مغز بچه فرو کند که مسواک بزنید، صبحانه بخورید، سه متر از تلویزیون فاصله بگیرید... این مطالب آنقدر تکرار شده که باید در قالب جدید آن‌ها را ارائه داد. اما به نظر شما عمو فردوس با آن سبک و سیاق قدیم می‌تواند انتظارات بچه‌ها را برآورده کند؟ با وجود این ساعات طولانی برنامه‌های کودک، عمو فردوس می‌تواند مثل قبل در دل بچه‌های شش هفت ساله‌‌ی حالا برای خودش جا باز کند؟ آیا بچه‌ها  یک استدیوی سفید و سرد را با یک خانه اشتباه می‌گیرند؟ آیا بچه‌های امروزی با دو تا عروسک کم تحرک که صدایشان هم به زور در می آید می توانند ارتباط برقرار کنند؟ عمو فردوس باید قبل از ارائه‌ی برنامه اش به این موارد فکر می‌کرد. نمی‌گویم باید مثل باقی مجری‌ها ورجه وورجه کند و بالا و پائین بپرد یا یک عالم دوستت دارم و بوس و قربان صدقه از از صفحه‌ی تلویزیون برای بچه‌ها بفرستد، نه! اما دوره‌ی نصیحت‌های مستقیم اخلاقی هم به بچه‌ها گذشته. آنقدر گذشته که عروسک برنامه «آرزو» هم می‌گوید نصیحت نکن عمو!
من هم نمی‌خواهم نصیحتت کنم عمو! اما کاش قوی‌تر برمی گشتی!


نوشته شده در پنج شنبه 88/5/8ساعت 10:34 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5      >
Design By : LoxTheme.com