سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

مصیبت است بستن بند کفش؛
وقتی به خیال توام.
*
بارون اومد جرجر خبر از تو نیومد؛
صدای زنگ گوشی­ام را عوض می­کنم.
*
بهار را بعد زمستان؛
تو را پیش خودم باور دارم.
*
برگ با بهار، عاشقانه­ی من با تو
می­آید.
*
برق چشمان تو که برود؛
دنیای من خاموش می­شود.
*
می­شناسی­ام؟
سال­هاست به پنجره قلب تو سرک می­کشم.
*
جرعه جرعه، ذره ذره
هنوز باور ندارم هستی؛
هضم و جذب تو سخت است.
*
قلبم از انتظار زنگ گرفته؛
بی زحمت یک قوطی رنگ بگیر،
به کل زندگی­ام بپاش.

 *
احمقانه فکر می­کنم
که عاشقانه به من فکر می­کنی.


نوشته شده در جمعه 90/6/18ساعت 1:22 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

محکم، خورد توی ذوقم. محکم­تر از این هم می­شد؟ گمان نمی­کنم. ذوقم یک چشمش را گرفت و داد زد:آی! آی کور شدم! ذوقم به زحمت خودش را از او جدا کرد، چسبیده بود بهش، مگر ولش می­کرد؟ چشم ذوقم قلنبه شده بود. قرمز قرمز، ذوقم ولو شد روی زمین، داشت از درد به خودش می­پیچید. او همان­جا نشسته بود روی صندلی و خیره خیره بهش نگاه می­کرد. انگار نه انگار که این بلا را او سرش آورده است. یک کم دیگر نگاهش کرد، بعد شانه­هایش را بالا انداخت، زیر لب گفت: به هر حال نظر من همین بود که گفتم! بیچاره ذوقم! چه نقشه­ها که نکشیده بود، چه خیال­ها که نکرده بود. ذوقم از درد ناله زد. دلم برایش سوخت و بفهمی نفهمی توی چشمم اشک آمد. او از روی صندلی­اش بلند شد و گفت:عجله دارم و رفت. کاغذها را توی دستم فشردم، از عرق خیس و مچاله شده بودند. استاد گفت: دیگر کسی نسبت به این داستان نظری ندارد؟ یک نظر دیگر! ذوقم یکه خورد و با التماس و درد نگاهم کرد. یک دست دیگر بالا رفت. ذوقم به زحمت خودش را به گوشه­­ی کلاس داستان نویسی کشید و در خودش جمع شد.


نوشته شده در شنبه 90/6/12ساعت 1:14 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

خیلی وقت است دلم می­خواهد زمان را فراموش کنم اما نمی­شود، ساعت نمی­گذارد، تقویم نمی­گذارد. هرچیزی را که نگاه میکنی، حتی مایکروفر، یک ساعت بهش چسبانده­اند. یکی نیست بگوید این همه ساعت و دقیقه و ثانیه بازی برای چی؟
نمی­خواهم بدانم امروز چند شنبه است، چند تا شنبه دیگر هم باید بیاید و برود و من ابلهانه حساب کتابش را داشته باشم؟ می­خواهم همه­ی این حساب کتاب­ها را بریزم دور. می­خواهم انسان دور از تمدنی باشم که غار تنهایی خودش را دارد. حتی بلد نیست آتش روشن کند اما خوب می­داند چطور از درخت­های بلند و وحشی میوه بالا برود و برای خودش تارزان بازی در بیاورد... می­خواهم آن انسانی باشم که هنوز شکار بلد نیست، هنوز نیزه و تیرکمان ندارد. هنوز دستش به خون هیچ چرنده و پرنده­ای آلوده نشده است. باید حس خوبی داشته باشد آدمی باشی که تک تک سلول­های بدنش زنده است و نفس می­کشد... نمی­داند درد و مریضی چیست... غم و غصه چیست، تنهایی چیست...
می­خواهم آن انسانی باشم که بعضی­ها می­گویند او هنوز به تکامل نرسیده بود، وحشی بود، بیشتر شبیه میمون بود تا آدم... اما من همان را می­خواهم که هنوز اسم ندارد. وحشی­ست اما لب به گوشت تن هیچ مرداری نزده است... همان که چشم­هایش دودوی معصومانه یک بره را دارد موقع خوردن علف...
لذت کشف آتش را نمی­خواهم، کشف نخستین کلمه را نمی­خواهم، توی غار من هیچ کس از سرما یخ نمی­زند، هیچ کس با حرف نزدن تنها نمی­ماند... من همان خود وحشی­ام را می­خواهم...


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/9ساعت 3:45 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

تمام روز به تو فکر می­کنم، راه که می­روم، حرف که می­زنم، خواب که می­روم، کار که می­کنم...
ظرف­ها را که می­سابم، تلویزیون را که دستمال می­کشم... از کجا معلوم؟ شاید روح چراغ جادو توی یکیشان رفته باشد و تو را پیش چشمانم ظاهر کند، شاید...


نوشته شده در یکشنبه 90/6/6ساعت 4:4 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

در خودم فرو می­روم. نخ­های وابستگی را پاره می­کنم، دلبستگی­ها را فراموش می­کنم. در خودم تقسیم می­شوم، بارها و بارها. در نهایت یک سلولم که از دو سلول دیگر تشکیل شده است. یک سلول که دیگر نمی­خواهد به دنیا بیاید.
پ.ن: پر پروازی حتی اندازه پر "پشه ی سرکه" هم ندارم!


نوشته شده در دوشنبه 90/5/31ساعت 11:25 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

1
نه درخت، نه گل، نه حوض فیروزه
روی صندلی پارک هیچ کدام را نمی­بینم؛
انتظار آمدنت پر رنگ­تر است.
2
آسفالت ترکیده
دست آلوده مشتی علف هرز
جنگ طبیعت و تمدن
3
آزاردهنده­تر از سوراخ لایه ازن
سوراخ کف دمپایی حمام


نوشته شده در سه شنبه 90/5/25ساعت 2:34 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

بهره وری زمانی و مکانی در اتاق خوابی که اتاق کار هم هست.
زرد یعنی می­خواهم تنها باشم، هی صدایم نکنید. بنفش یعنی بی خیال! کار دارم. نیلی کبود یعنی آب­میوه­ام را بگذارید پشت در و خبرم کنید اما می­خواهم به حال خودم باشم. نارنجی یعنی نهارم را بیاورید و تا چند ساعت آفتابی نشوید. قهوه ای یعنی خوابم، صدای تلویزیون را کم کنید.
 فقط یادتان باشد، هر یک ساعت رنگ پشت در اتاقم را چک کنید.

ساخت تفاهم در جلسه اول معارفه ازدواج
بهانه بگیری بهانه می­گیرم. بداخلاق باشی، بداخلاق می­شوم. غر بزنی غر می­زنم، قهر کنی قهر می­کنم. زندگی یعنی تقابل به مثل. راستی... برای آشتی پیش­قدم شوی، آشتی می­کنم...


نوشته شده در سه شنبه 90/5/18ساعت 2:12 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

گفتم: «باشه تو هم بیا به صورت من اسید بپاش!»
گفتی: «خودت خواستی ها!»
گفتم: «باشه!»
و آن روز فرا رسید. در یکی از پیچ‌های کوچه‌ی پیچ در پیچ محلمان سر راهم سبز شدی. وای خدای من! چه می‌دیدم! هیچ‌وقت باور نمی‌کردم پارچ قرمز دستت بگیری و ...
وقتی پارچ را طرف من گرفتی جیغ کشیدم و دست‌هایم را گذاشتم روی چشم‌هایم که با خوردن تکه کاغذی به دستم، از جیغی که کشیده بودم پشیمان شدم. دست‌هایم را از جلوی چشم‌هام کنار بردم و گفتم: «دیوونه! خیلی شوخی بدی بود!»
گفتی:‌«بردار کاغذ رو بخون!»
وقتی کاغذ را برداشتم و باز کردم لبخند روی لب‌هایم پهن شد. با آن خط قشنگت نوشته بودی :‌«اسیدپاشی یعنی استعفا از مقام انسانیت!»


نوشته شده در چهارشنبه 90/5/12ساعت 3:22 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

دانشمندان می­گویند استفاده­ی زیاد از هندزفری کلی ضرر دارد. هر یک ساعت باکتری­های توی گوش را فلان مقدار بالا می­برد، یکی هم آتشش را زیادتر می­کند و می­گوید سرطان زاست و از این حرف­ها. اما من خیلی وقت است یک خاصیت خیلی خوب از همین هندزفری مشکل دار پیدا کرده­ام. یک استفاده که برعکس باکتری­های توی گوش، هر روز می­بینم­اش.
هندزفری صداهای مزاحم را حذف می­کند. صداهایی که گاهی سن صاحبشان از سن پدرت هم بالاتر است و حرف­های نامربوط می­زنند. صداهایی که شان زنانه­ات را لگد مال می­کنند. من از هندزفری یک دنیا مچکرم، حداقل نمی­فهمم چه کسی چی گفت...


نوشته شده در جمعه 90/4/31ساعت 7:46 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

نبودنت نخ پاره تسبیح است. هیچ چیز جور نمی شود. سنگ کنار سنگ، آدم کنار آدم بند نمی شود.
نبودنت درد مشترک است بین آدم ها. چه بفهمند چه نفهمند.
نبودنت بهانه است، لاپوشانی چشم های کم سوی ما.
خدا نیاورد آن روزی که بودن و نبودنت فرق نیاورد در زندگیم.
راستی می گویند آن روز که تو باشی کوه هم به کوه می رسد...


نوشته شده در یکشنبه 90/4/26ساعت 12:37 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

   1   2      >
Design By : LoxTheme.com