سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

 

*اولش قالب داشت، کسی جدی­اش نگرفت، بهش توجه نکرد، همین طور سرجایش ماند و ماند.
مثل یک بستنی آب شد، از شکل افتاد، حالا رد نوچ مانند اش را کمتر کسی می­ تواند تحمل کند!

*هستی اما در امتداد، مثل یک گالن نفت جاری، روی آب رودخانه که جلوی نفس کشیدنش را گرفته!
هستی اما هستی ات به یک شعله کوچک کبریت بند است!

*این قدر نگو دو روز دنیا ارزش این حرف ها را ندارد، این ها که کم شده عمر من است!

// برای آدم های متفاوت این روزهای دنیایم!

 


نوشته شده در یکشنبه 91/8/21ساعت 8:47 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

فقط خودم می دانم؛ یک لحظه دیگر هم نمی توانم سرپا بایستم. توی دلم لعنت می فرستم به اتوبوسی که دیر کرده، به نیمکت های ایستگاه اتوبوس سمت خانم ها که همیشه خدا پر است، به کیف سنگینی که روی دوش دارم، به پاهای لرزان و دردناکم، کم رویی خودم که نمی خواهم باور کنم مریضی پیرمردها و پیرزن ها را دارم و بروم روی نیمکت های سمت آقایان بترمرگم، به پیرمرد سیگار فروشی که همه جای دنیا را ول کرده و آمده چسبیده نزدیک ایستگاه بساط پهن کرده و چشم هایم که نمی توانم از پیرمرد و بساطش دورشان کنم. لعنت لعنت، اگر این اتوبوسی که از دور سرو کله اش پیدا شده، مسیر من نباشد جلوی چشم این همه آدم می روم سراغ بساط پیرمرد. 
این پا و آن پا می کنم،  نمی دانم که دوست دارم شرط با خودم را ببرم یا ببازم. 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/8/16ساعت 12:59 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

برگ کوچک خواب بود، وقتی از خواب بیدار شد، دید روی شاخه­ درخت تنهاست. باد دورش چرخید، هوهو کنان گفت: برگ ها یکی یکی زرد شدند، از درخت خداحافظی کردند، من پشتم سوارشان کردم و بردمشان به جاهای دور. برگ کوچک به خودش نگاه کرد، زرد شده بود. گفت: انگار من هم مریض شدم!
باد هوهوی بلندی کرد: خیلی خوابیدی! اصلن توی باغ نیستی! پاییز آمده، پاییز برگ ریز.
برگ گفت:آهان!
باد گفت: برای سفر آماده ای؟
برگ گفت: از این جا بخورم زمین، خرد و خاکشیر می شوم!
باد گفت: خودم مواظبت هستم.
آن وقت دور برگ پیچید و پیچید، از شاخه جدایش کرد.
باد، برگ را به زمین رساند؛ آن قدر آرام که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده!

 


نوشته شده در سه شنبه 91/7/18ساعت 1:40 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

حالم را یک نفر گرفته و با خودش برده. شرط می بندم هنوز خبردار نشده چکار کرده. دارد مثل بچه آدم زندگی اش را می کند. هرچه باشد علاوه بر حال خودش، حال بخت برگشته ای مثل من را هم با خودش دارد! حالم عادت دارد شب ها دیر بخوابد، اگر زود بخوابد فقط توی جایش غلت می زند و فکرهای بیخود می آید توی سرش. اهل شب بخیر گفتن و مسواک زدن و این سوسول بازی ها نیست اما دلش می خواهد یک نفر در گوشش لالایی بخواند. 

کاش بفهمد باهاش چطور رفتار کند، حال من پر توقع نیست. روزی یک بار هم که بهش بگویی چطوری؟ تا آخر روز کیفش کوک است و توی عرش سیر می کند. بچه ی ساده ای ست، همه ی عشقش این است که زود زود برایش پفک و بستنی بخری و تحویلش بگیری. دوست ندارد بگیری اش، اما ببری یک گوشه پرتش کنی.

حالا حالم را با خودت برده ای و خودت هم خبر نداری. آن بیچاره ژولیده و کلافه است، گیر افتاده، راه پس و پیش ندارد. از من هم کاری برایش برنمیاید. دفعه اولت نیست حالم را می گیری و آواره کوه و بیابانش می کنی، عمو زنجیرباف می شوی، به زنجیرش می کشی و می روی پشت کوه ها. هی می روی، می روی تا ماه ها ازت خبری نمی شود.

 اما اگر حال تو دست من بود، خوب می دانستم باهاش چطور رفتار کنم. نمی گذاشتم دلش یک موج هم بردارد. شک داری؟ برای یک بار هم که شده، حالت را بده دست من تا ببینی چطور می شود.
اما حالا لطفن به رویم یک لبخند بزن و حالم را آزاد کن...

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/7/12ساعت 1:13 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

نه! جان شما توی قارقار سرو صدای ماشین لباسشویی نمی توان چیزی نوشت، یا وقتی نگاهت به کوه ظرفهای نشسته توی سینک می افتد، هرچی حس و حال نوشتن است، می پرد. اینها همه اش حرف است که می زنند، نویسنده باید تحت هر شرایطی بنویسد. خدا را شکر از ونگ ونگ بچه و تعویض های گاه و بیگاه پوشک هنوز در امانم وگرنه واویلا می شد. همین تک و توک شام و نهار و صبحانه را یکی کردن تا چند روز برایم تبعات دارد و باید سرکوفت همسر محترم را تاب بیاورم حالا بیا بگو صبح تا ظهر یا ظهر تا شب داشتم می نوشتم، باید می رفتم پیاده روی تا اکسیژن بیشتری به مغزم برسانم و خیر سرم تمرکز بگیرم. هیچ چی اش بدتر از این نیست که خانه ریخت و پاش باشد، یک دنیا سفارش کار هم سرت ریخته باشد و شوهرت زنگ بزند که خانواده اش دارند میایند آنجا. با سرعت نور هم که کار کنی، کفایت نمی کند. قسم و آیه دنیا را هم که بخوری، کسی باورش نمی شود سرت شلوغ بوده و نتوانسته ای، دلیلش هم این است: تو که صبح تا شب خانه ای چرا؟!

اینها همه به کنار، قابل تحمل است. ملالی اش نیست، تا حالا که یک جوری زیر سبیلی رد شده و ککی هم ما را نگزیده، اما بیا و بخواه به دیگران توضیح بده چرا روز و شبت وارونه است؟ چرا مثل دیگران شب کپه مرگت را نمی گذاری، بخوابی تا صبح سرحال بلند شوی؟ مگر روز را از تو گرفته اند که شب بیداری؟! عالم و آدم می دانند مخ آدم اول صبح بهتر کار می کند تا آخر شب و این حرف ها... والله که ما زبانمان عین قلممان کار نمی کند که خوب برایشان توضیح بدهیم، خوب هم که توضیح بدهی در ظاهر قانع می شوند اما خدا می داند چه چیزهایی در سرشان می گذرد! قطعا یکی از خوب ترین حرف های توی دلی شان این است که هیچ چیت به آدمیزادهای دیگر نرفته!!

باز هم توضیح و قانع شدن و اینها توی سرم بخورد! مردم هزار جور فکر بد راجع به آدم بکنند، عیب ندارد، گناه آدم را می شورند، اما این که هیچ کس رعایت این مدل زندگی ات را نمی کند، وخیم تر است.

صبح زود که تو تازه آماده خواب می شوی،  صدای زر و زر دزدگیر ماشینشان پشت پنجره اتاق خوابت در میاید. نیم ساعت استارت زدنو ماشین گرم کردن و بعد راه افتادن... رفتگر محترم ویرش می گیرد اول صبحی خش و خش جارویش را در بیاورد، تو هی توی جایت غلت می خوری، چشمهایت می خواهند گرم شوند اما نمی گذارند که! خیر سرت نویسنده ای و حس هایت همه قوی، دلت می خواهد یک چوبی، جارویی چیزی بگیری دستت، بلند شوی دخل همه شان را بیاوری، آخ اگر قدرتش را داشتی، بروی مشت را بگیری توی در خانه همسایه که باباجان! ساع 6 صبح چه وقت تلویزیون تماشا کردن است؟ آن هم با این صدا؟

یا دلت می خواهد کله ی آن ناظم مدرسه را بکنی، که دم صبحی قار و قور بلندگوی لعنتی را در نیاورد. یا آن وانتی خیر ندیده که جار و جنجال راه انداخته برای فروش سبزی های گندیده اش..!

این می شود که نمی توانی مثل بچه ی آدم بگیری بخوابی، حق 8 ساعت خواب در شبانه روزت به راحتی پایمال می شود و کسی هم عین خیالش نیست. آن وقت تو می مانی و خودت و دنیایت که نکند من مشکلی دارم؟!

 


نوشته شده در شنبه 91/7/8ساعت 10:23 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

فصل عزای شاگرد تنبل ها
شوریدگی کلاغ ها و شاعرها
 لبو فروش ها و غرغر فراش ها
 عشق دم دمی مزاج ها؛
 باران های یکهویی و خورشید کم رمق
یادآور عشق های فراموش شده
فصل جادویی زیبای من؛
پاییز


نوشته شده در شنبه 91/7/1ساعت 1:1 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com