وبلاگ :
لــعل سـلـسـبيــل
يادداشت :
داستانک
نظرات :
0
خصوصي ،
17
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
راضيه اخوان
بچهها به پيرمرد گفتند: ميآيي بازي؟ پيرمرد خنديد... چند دقيقه بعد صندلي پيرمرد کنار زمين بازي بچهها بود. بچهها يک داور مهربان و بيطرف ميخواستند!