سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

امشب آسمان شهر ما گریست ؛ شب نابی ست برای گریستن و اشک ریختن ؛ آسمان با خودش گفت چه خوب است که من هم پا به پای آدمها گریه کنم ، چه قدر خوب است که اشکهایم را به امانت روی صورت آدمها بکارم ، من می بارم تا این شب تلخ ، این شب تاریک تاریخی دوباره احیا شود ، هرچه باشد من این شب را قرنها پیش از نزدیک دیده ام و ای کاش می شد اندوه واقعی ام را به همه نشان بدهم!

آسمان گریست ، زمین تر شد، آسمان همدردی کرد و زمین محرم آسمان شد ، باران چشمهای به اشک نشسته را نوازش داد و چشمه های داغدار دل آدمها جوشید و جوشید ...

چه شب غریبی ست امشب! و چه روزیست فردا ... دلم اینجا نیست ، دلم را مسافری با خود به دور دست برده است ، به آنجا که همه جا بوی باران می دهد ، بارانی که تشنگی های چهل روز را با خود شست و برد ... من هم می خواهم بارانی باشم و باران را از نزدیک ببینم ، مسافر شهر عشقم کن ای پایان همه ی خوبی ها ... سخت تشنه ام در این شب بارانی ...

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/12/8ساعت 9:16 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com