سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

 ( 8 )

داشتم می رفتم دانشگاه ، برای تحویل پروژه ( الهی شکر از امروز تعطیلات تابستونی منم شروع شد !!!‌‌ ) خیلی خوابم می یومد . همین طور خمیازه کشان جلو می رفتم که صدایی شنیدم . دنبال صدا گشتم ، نزدیک مغازه ی کبابی بودم ، همون مغازه که از کولرش آب چکه می کنه و بعد جای آّب روی چادر آدم شوره می بنده .

سه تا بچه گربه ی کوچولو توی باغچه ی مغازه بودن . هنوز چشماشونم باز نشده بود . یه کارتن سفید رنگم کنارشون بود . احتمالا یکی خواسته از شرشون راحت شه . به فکرم خطور کرد حیوونام بچه هاشونو سر راه می ذارن یا نه ؟

یه کم نگاهشون کردم ، یعنی تا ظهر چه بلایی سرشون میومد اونجا ؟ یعنی مغازه دار دلش به رحم می اومد یا نه ؟ جوابی نداشتم ... رفتم ...

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/5/10ساعت 10:54 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com