سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

به خاطر انبساط خاطر خواننده های وبلاگ لعل سلسبیل و همین طور جو زدگی در مورد شخص شخیص کنکور و استفاده از تجربیات صاحب وبلاگ ! روی ادامه ی مطلب کلیک کنید تا ماجرای کنکور دادن هاجرو از زبون خودش بشنوید !

« ماجرای کنکور دادن من » :

 

 

خنده داره ها ؟ ساعت هفت و نیم من کنکور دارم اون وقت مامان خانوم ساعت چهار و نیم آدمو بیدار می کنه و تازه دستور هم می دن که زیر کتری رو روشن کن !!!‌ صبحانه نخوایم کیو باید ببینیم ؟ یکی نیست به من بگه دختر گنده خجالت نمی کشی توی سن بیست و یک سالگی دوباره هوس کنکور دادنت کرده ؟ اونم وقتی که تازه یه ترمه که تغییر رشته دادی و توی رشته ی جدید کبکت خروس می خونه و با عشق در موردش حرف می زنی؟ اون سال که کنکور دادمو اصلا یادم نمی یاد ، فقط یادمه که نزدیک در بودم و ملت هی واسه ی دستشویی رفتن از جلوی ما رد می شدن ، دستم هم که توی یکی از این مچ بند های فنری کوفتی بود و مدادو چپکی گرفته بودم توی دستمو شاید یه ده باری هم خم شدم و مدادو که می افتاد زمین برمی داشتم ، به غیر از این خاطره ی دیگه ای از کنکورم نداشتم و بدم نمی یومد که یک بار دیگه با این جو تجدید دیدار کنم . به علاوه بعد هاهم وقتی که نویسنده ی مشهوری شدم می تونم از این صحنه ها استفاده کنم !!!. خرجی هم هست که پای صاحب بچه نوشته شده ! تازه می تونم اطلاعات ادبی و علمیم رو محک بزنم . این بود که تصمیم گرفتم هرجور هست به این امتحان برسم ،

تمام خونه رو زیر و رو کردم و بالاخره تونستم از توی سبد اسباب بازی های خواهر کوچولو یه دونه مداد نیم وجبی و یه پاک کن خورده شده پیدا کنم ، به انضمام یک عدد تراش زنگ زده ، چه شود ! همینا رو ریختم توی جیبم ، صبحانه هم مامان خانوم شرمنده کردن و خوشمزه ترین نیمرویی که فقط مامانا بلدن درست کنن رو حاضر کردن و چقدرم کله ی سحری چسبید ! کارت شناسایی ملی و یه دونه شکلات به اضافه ی مداد و تراش هم مهمون تنها مانتوی جیب دارم شدند . قربون یه حواس جمع هم پاک کن یادم رفت و سر جلسه سونیا جون !!! به دادم رسید ! آخه اون ماشالله تجربه اش از من توی کنکور بیشتره و تجربه ی دو تاسراسری و یک آزاد رو هم داره که من ندارم !

ماشالله چقدر مشتاقان علم و دانش زیادن ! تا من قدم زنان و خوش خوشان خودمو برسونم سر جلسه و از بارون و هوای صبحگاهی لذت ببرم نزدیک بود که در سالن بسته شه ، اما دریغ از یه جو استرس ! تا سونیا و فائره و نفیسه رو دیدم زدم زیر خنده ، حالا نخند کی بخند ، تازه اون یارو مهشید هم دم در واساده بود و هر سه تاییمونو دید و پاک آبرومون رفت ! برا خاطر کنکور آبجیش اومده بود و ما فکر می کردیم شاگرد اول کلاسمون هم هوای کنکور به سرش زده ! تا جامو توی این سالن ششصد نفری پیدا کنم یه کم طول کشید ولی با دیدن صندلی چپ دستی خودم نزدیک بود ذوق مرگ شم ! یه صندلی دیگه جلوی صندلی اصلی گذاشته بودن ، همون اول کاری پامو گذاشتم روی صندلی و عینک و مداد و تراشو ولو کردم روی اون .

حوزه ی امتحانی دبیرستان امام صادق بود ، زیباترین دبیرستانی که توی شهر ما وجود داره ، مدرسه که نگو ، بگو باغ ، زمین فوتبال ، استادیوم آزادی !!! یه زمانی هم نماز جمعه رو اونجا برگزار می کردن . خلاصه جای با صفایی بود ، فقط در های سالن منو یاد یکی از این زندان های فیلمای آمریکایی می نداخت و همش می ترسیدم که درو از پشت قفل کنن و تا امتحان شروع شه هزار تا فکر و طرح داستانی هیچکاکی از سرم گذشت ، از داوطلبین گرامی براتون بگم که اگه به من بود دستور می دادم یه موزه ی کنکور شناسی درست کنن ! بابا همه یه پا متخصصن توی کنکور ! فکر کنم توی این جمعیت فقط من بودم که یه دونه شوکولات کوچولو همراهم داشتم ، آبمیوه و شربت و انواع کیک و کلوچه و حتی خرما ! هر کدوم هم چهار پنج تا مداد نو و پاک کن های گامبو ! فکر کنم شناسنامه های پدر بزرگ و مادر بزرگشونم محض شناسایی آورده بودن . دیگه از انواع و اقسام ادعیه جات بگم براتون که دست هر کسی یافت می شد و انگار که به یک صومعه یا دیر وارد شدی نه جلسه ی کنکور ! راستی سوال دوم ادبیات هم معنی دیر بود که با توجه به گزینه های دیگه من زدم عبادتگاه !!! ولی خدایی همه فاز مثبت می دادن و دیگه فاز منفی شون امثال من بودن که انگار تشریف آوردن پیک نیک ! ( آخه آخر سر یه نیم ساعتی خواب تشریف بردم ! و مراقبین جلسه فکر کردند  از فرط استرس !!! فشارم افتاده ...... )

دفترچه ی عمومی پخش شد و دفترچه ی من رو گذاشتن روی صندلی که فقط باید از میزش استفاده می کردم ، منم نامردی نکردم و برش گردوندم و توی فاصله ای که دستا برای بار چندم بالا رفت و دعای فرج خونده شد و برای بار n  ام توصیه های سر جلسه تکرار شد reading  رو خوندم . خیلی راحت بود ! زبان تنها درسی بود که به تمام سوالاش جواب دادم . فکر کنم سوالای درسای عمومی بیشتر اطلاعات عمومی بودن چون بدون هیچ پیش مطالعه ای تونستم جوابشون بدم . شایدم خیلی راحت بودن ؟ آخه یادمه اون سال که ما کنکور دادیم اینقدر سوالا سخت بود که بیشتر از پنجاه درصد نتونستم بزنم . تازه یه ابتکاری هم سازمان سنجش به خرج داده بود و آخر سوالای هر درس سوالی کرده بود مبنی بر اینکه : حالا که به حول و قوه ی الهی از پس پاسخ به همه ی سوالات این درس بر آمدید فکر می کنید به چند درصد از سوالات این درس پاسخ دادید ؟ اگر زیر 50 درصد گزینه ی 1 و اگر بالای 50 درصد گزینه ی 2 را علامت بزنید !!! قربون اعتماد به نفسم برم که باعث شد همه رو گزینه ی دو بزنم !!! حتی ریاضی رو که از 55 تا سوال به 5 تاش بیشتر جواب ندادم !!!‌

خلاصه دیری نپایید که اطلاعات علمی که در چنته داشتیم هم تمام شد و به قدر کافی هم دور و اطراف رو دید زدیم و به اندازه ی یک رمان هم اطلاعات سر جلسه ی کنکوری توی حافظه چپوندیم و ویفر میان آزمون ! رو هم نوش جان کردیم و کم کم فیتیله ی حوصله هم سر رفت ! تازه اون وقت بود که فهمیدم توی عجب مخمصه ای گیر افتادم ! باید تا آخر آزمون صبر می کردم ،‌ چیزی حدود دو ساعت وقت داشتم ، ساعتایی که باید با دستای خودم می کشتمشون !‌ خوب این برای من خیلی درد ناکه ، توی این دوساعت می شه دو تا پست برای بهشت گمشده ( اون وقت هنوز لعل سلسبیل شروع به کار نکرده بود !‌ وگرنه ده تا پست لعل سلسبیل می شد بنویسم !‌ )  نوشت و حدود دویست صفحه هم مطالعه ی غیر درسی داشت .

 به علاوه دو ساعت زمان رفت و برگشت من از خونه به حرم حضرت معصومه س ، اونم با پای پیاده و با احتساب یک ساعت زیارت خالص ، اما چاره ای نبود ! پس تصمیم گرفتم کمبود خوابم رو جبران کنم ولی مگه گذاشتن ؟؟؟ تازه یکی شون مسخره ام کرد که توی خواب چیزی یادت اومد که بنویسی؟ دختر بغل دستی مم که انگار نابغه بود ! ولی قیافه اش به نوابغ نمی خورد اصلا . همه رو تند و تند علامت می زد و بعد شد مثل من ، سیلون و ویلون ، ( دوستان اگه ادیبانه ی این اصطلاح رو می دونید به من بگید !‌) هی چشماشو فرستاد اول سالن هی فرستاد سراغ مراقبا ، خلاصه یه چند دقیقه ای هم توی نخ این خانوم بودم و آخر نفهمیدم که از زور کار درستی اینقدر زود تموم کرد یا ... دختر این طرفیمم آستیناشو تا بالای آرنج زده بود بالا و دم به دقیقه مدادشو تراش می کرد ( البته تراش قراضه ی منو می گرفت !‌) سال دومش بود و پیدا بود که می خواد به هر قیمتی که هست قبول بشه .

خلاصه این چند ساعت انتظار همه به سر رسید و برگه ها با اجرای مو به موی اون مراسم مسخره ، به پایان رسید و داوطلبان گرامی پس از خواندن دعای فرج تونستند از زندان ابوغریب !!! فرار کنند . (‌وقتی نور از بیرون محکم خورد توی چشمم این صفت رو به اون محیط دادم !‌) . خلاصه حیف و دریغ بود که از زبون همه شنیده می شد : چقدر سوالا راحت بود ! کاش بیشتر خونده بودم ...

سونیا که به من رتبه شو نگفت ولی من می گم ، رتبه ام با وجود اینکه خیلی خیلی خوب به سوالا جواب دادم شد صد و پنجاه هزار! شونصد برابر رتبه ی سال اولم .

به قول سونیا جونم : ای شالله سال بعد !

 

 


نوشته شده در جمعه 86/5/19ساعت 11:1 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com