سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

پاورچین راه پله ها را در پیش گرفت ، به اتاقش که رسید نفس راحتی کشید ، در را پشت سرش قفل کرد و پنجره ی اتاقش را بست ، به سمت کیف دستی اش حرکت کرد که روی میز تحریرش قرار گرفته بود . کیف سیاه و چرمی را ار روی میز برداشت و روی صندلی اش نشست . کیف را روی پاهایش گذاشت و آرام و با احتیاط زیپ آن را کشید و پلاستیک سیاه رنگی از داخل آن بیرون آورد . پلاستیک از خودش تولید سر و صدا می کرد سعی کرد آرام در آن را باز کند . در پلاستیک را که باز کرد باز از داخل کیف بطری کوچک آبی بیرون آورد که دیشب توی کیفش گذاشته بود و حالا آب آن گرم شده بود و احتمالا بوی بطری پلاستیکی را گرفته بود . چاره ای نبود ، دختر کوچکش اولین سال روزه گرفتنش بود . به خانمش گفته بود نمی خواهد ذهنیت بچه از همین الان راجع به او خراب شود و دیگر اینکه به این راحتی می توان روزه خواری کرد .

در بطری آب را باز کرد و از توی پلاستیک سیاه رنگ تکه ای نان بیرون آورد . دکتر گفته بود نان جو برایش خوب است . نان ؛ کلفت و سیاه رنگ بود ، یک تکه با دست کند و به دهانش برد ، به قیافه ی نان نگاه کرد ، به نظرش آمد که دارد تخته نئوپان می خورد . دهانش هنوز به مزه ی شیرینی ملایم نان عادت نکرده بود که خوردنش را تمام کرد ، پلاستیک سیاه را دوباره توی کیف گذاشت و دستش را ته کیف چرخاند و یک بسته قرص بیرون ‌آورد ؛ روی آن را خواند : بعد از غذا . با هر مشقتی بود قرص را با آب گرم بطری پایین داد .
از جایش بلند شد ، خورده های خشن نان را از روز پیراهنش تکاند و به سمت پنجره ی اتاق رفت تا آن را باز کند . پنجره را که باز کرد بوی خوش غذا توی اتاقش پیچید ، حتما از خانه ی همسایه ها بود . سری از روی تاسف تکان داد و یاد حرف پدرش افتاد که همیشه به او می گفت : « باید احترام این ماه را نگه داشت . »


نوشته شده در جمعه 86/7/13ساعت 12:10 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com