سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

ما آدم ها فقط می گوییم : « و هو الخلاق الحکیم »
و هیچ نمی دانیم چرا خدا خسته نمی شود از این همه خلق کردن
گیاهان سبز می شوند ؛
هی رشد می کنند و بزرگ می شوند ؛
بعضی بلند می شوند ،
بعضی پر شکوفه و برگ می شوند
و میوه می دهند
اما دوباره می میرند ...
خدا دوباره آنها را سبز می کند
و من مانده ام که خدا چرا این همه سبز می کند و می خشکاند
و چرا خدا از این همه سبز کردن و خشک کردن خسته نمی شود
و از این همه نمایشنامه و فیلم تکراری که می نویسد
و اجرایشان می کند
و این همه آدم تکراری که هی می آیند و هی می روند
و این همه نقش تکراری که بازی می کنند .
پدر ها هوس می کنند و مادر ها می زایند
بچه ها به دنیا می آیند و بزرگ می شوند
دوباره نقش پدر و مادرشان را از سر می گیرند
انگار که همان آدم ها دوباره رسیدند به اول خط
فقط شاید کمی از پدر و مادرشان شیک پوش تر باشند
و گاهی هم با سواد تر ؛
اما همه برای پر کردن همان شکم می دوند
کار می کنند و عرق می ریزند
سر یکدیگر کلاه می گذارند
و گاهی هم کلاه کسی را بر می دارند
بعضی هاشان صبح که از خواب بلند می شوند می گویند : « یا خالق یا رازق !‌»
اما همان ها بیشتر می دوند ؛
بچه ها به مدرسه می روند
پدر ها سر کار می روند
و مادر ها در خانه می مانند تا برای بار چند هزارم ظرفهای تکراری را بشویند
ملافه ها و لباس های چرک را چنگ بزنند یا در ماشین لباسشویی بیندازند
به فرش ها جارو بزنند
و وسایل دکوری را برق بیندازند
کارخانه ها می سازند
آدمها با جیبهای پر به فروشگاه ها می روند
و با جیبهای خالی و دستان پر بر می گردند
بعضی حتی قدرت ندارند مایحتاج روزانه شان را حمل کنند
اما فروشگاه ها هی خالی می شود و دوباره هی پر می شود
این چرخه میلیون ها بار تکرار می شود
و خدا از آن بالا این فیلمهای تکراری را می بیند و خسته نمی شود
خانم دکتر نخودچی را می بیند که توی صندلی اش فرو رفته است
برای آدمهایی که دست و پایشان درد می کند نسخه می پیچد
خانم ها از کمر درد  و زانو درد می نالند
 آن هم به خاطر پله هایی که روزانه بارها بالا و پایین می کنند
. آقایان از گردن درد و دست درد که
مردیم از بس جواب به ارباب رجوع دادیم و کارشان را راه انداختیم
و باد به غبغب انداختیم
و حقوقمان را توی سر زن و بچه مان کوبیدیم
و با زیر دستمان « بد » حرف زدیم
خانم دکتر نخودچی می خندد و با مریض ها همدردی می کند
جیب آدمها را خالی می کند
 منشی اش داد و قال راه می اندازد
کار آدمها بالاخره راه می افتد
خانم دکتر نخودچی تمام افتخارش این است که
مریض هایش چندین ماه در نوبت می مانند
و چندین ساعت هم در صف انتظار
بعد هم می توانی توی صف داروخانه پیدایشان کنی
و نسخه پیچهایی که هیچ کدام را بیمه پرداخت نمی کند
و از آن سوی مرز ها و آبها گذشته اند تا به دست مریضان برسند
از آن کپسولها که بوی ماهی گندیده می دهد
برای درد دست و پا خوب است
مزیت دیگرشان این است که شیشه ای هستند
ساخت انگلستان هستند و به دست تو رسیده اند
از پشت این کپسولهای شیشه ای می توانی دنیایت را ببینی
و خانم دکتر نخودچی را که به تو می خندد و نخودچی می خورد
خدا این همه آدم مریض و لب گور را می بیند
اما باز آدمها را مریض می کند
پیر می کند
و به صف انتظار دکتر ها می فرستد
آخر سر هم با زجر و درد می کشدشان
و خوش به حال مورچه ها و کرم ها می شود
خدا برنامه های تلویزیونی را هم می بیند
همان ها که متخصصین تغذیه را دعوت می کنند
و مجری فقط از خودش تعریف می کند
آخر سر کلی حرفهای خوب توی این برنامه ها رد و بدل می شود
و آدمها حسابی مشاور تغذیه ای می شوند
و باز هم می میرند
دکتر ها نمی دانند چرا مریض هایشان می میرند
و چرا اینقدر حال آدمها بد شده است
با این همه آدم که هر روز می میرد
خیابان ها باز شلوغ است
ترافیک ها سنگین
قیمت ها سرسام آور
و اجاره بها بالا
اما اگر آدمها پول ندارند و در آمد ها کم است
پس چرا این همه برج ساخته می شود
و چرا این همه آدم هست که یک شبه نانشان در روغن می رود
پولدار می شوند
و پولشان از پارو بالا می رود
خیال نمی کنم روزی دوباره برسد که آدمی ساده دل از کوه ها پایین بیاید
به خودش زحمت بدهد
و به شهر آدما بیاید
و به آنها این مژده را بدهد که :
« خدا مرده است »
آخر همه فکر می کنند خدا را خوب می شناسند
معلم فیزیکمان می گفت
من خدا را خیلی خوب می شناسم
خدا را در این کتاب پیدا کردم
و کتاب فیزیک « هالیدی » را کوبید روی میز
خانم دکتر نخودچی هم خدا را می شناخت
خدا را در کتاب « آناتومی » پیدا کرده بود
اما هنوز کسی خدا را از نزدیک ندیده است
همان خدایی که درخت ها را سبز می کند
و آدمها را به وجود می آورد
این خدا چطور خدایی ست ؟
چرا از این همه آفریدن خسته نمی شود ؟
شاید اگر باز کسی پیدا بشود
درست مثل « زرتشت » نیچه
بیاید
و بگوید
« خدا مرده است »
کسی نفهمد او چه می گوید
شاید هیچ کارمندی خدا را دخیل در فیش حقوقی اش نداند
و هیچ وکیلی دفاع از حق موکلش را
شاید حرفش را بشنوند
شاید هم روانه ی تیمارستانش کنند
اما هرچه باشد کسی دورش جمع نخواهد شد و از مناظره خبری نیست
گذشت زمانی که همه مشتاق شنیدن حرفهای « پیامبر » خلیل بودند
حالا همه به تریبون های جهانی توجه می کنند
شاید هم نقدش کردند
و بعد تصویب کنند :
« رد شد ! »
این دیگر آخر دموکراسی است
شاید هم به او بگویند :
شاهد بیاور!
نه یکی که دو تا
بعد می پرسند :
« تو با چشمهای خودت دیدی که خدا مرد ؟‌»
« خدا چطور مرد ؟ »
« نکند خودت کاری کردی که ......... ؟ »
« زود باش همدست هایت را معرفی کن !‌»
« هرچند تا خدا بود به حرفش گوش ندادیم »
« اما مگر می شود جهان بدون خدا ؟ »‌
« جواب مردم را چه بدهیم که از ترس بی خدایی شورش میکنند ؟‌‌»
فکر نمی کنم کسی حوصله ی طی کردن مراحل قانونی را داشته باشد
فقط خوش به حال عریضه نویسان خواهد شد
و وکلا که نمی دانند از چه باید دفاع کنند ؟
و تنها به تو می گویند :
« اگر جواز دفن داشتی هیچ مشکل قانونی وجود نداشت !!!‌»
من اگر بودم راهم را به سمت همان کوهستان کج می کردم
می رفتم
پشت سرم را هم نگاه نمی کردم
و دعا می کردم که در این زمان آدمها کوهم را صاف نکرده باشند
همینطور غار تنهایی ام را کشف نکرده باشند
اما وقتی خدا مرده است ... به کدامین درگاه دعا می کردم ؟!
خدایا باز هم بنویسم ؟
بنویسم که غلط می کنم در کار تو فضولی بکنم ؟‌
اما خدایا چرا این گردونه تمام نمی شود ؟
چرا باز هم فیلمهای تکراری دوباره پخش می شوند ؟
می بخشید ... باز هم فضولی کردم ...
اما خدایا تو فکر نمی کنی دایناسور ها از ما آدمها گاو تر بودند
به این چیزها کاری نداشتند ؟
در کار تو دخالت نمی کردند
پس چرا نسلشان را منقرض کردی ؟
دایناسور سواری به نظر جالب می رسد
همین طور به جان هم افتادن دایناسور های گوشتخوار
دیشب خواب می دیدم که فرمول ساخت و اداره ی جهان لو رفته بود
و همه ادعای خدایی می کردند
اما هیچ کس به خود نیامد
هیچ کس نفهمید که خدایی به خود آیی ست
همان طور که سالها قبل « جلال » گفته بود
به نظر نمی رسد این چیزهایی که من گفتم شعر بوده باشد
شاید هم بود و خود نفهمیدم
شاید هم شعر ترجمه شده ای بود از درون قلبم
آخر قلب که بلد نیست قافیه و وزن بسازد
شعر های ترجمه اکثرا مجازند که وزن و قافیه نداشته باشند
همین طور هم که خدا
مجازست میلیارد ها فیلم تکراری بسازد
و بار ها بر روی پرده ببرد
...

 

نشریه الکترونیکی چارقد
داستان عروسک


نوشته شده در چهارشنبه 86/8/23ساعت 11:27 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com