سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

    

     پرده ی اول :
مادر برای دختر کوچکش حرف می زند ، از زندگی خودش می گوید و از اینکه زندگی بدون عشق هیچ طعمی ندارد . از ازدواج اجباری اش می گوید و از مردی که نمی تواند درکش کند . مادر به دختر کوچکش می گوید نمی خواهم تو مثل من زندگی کنی . تو باید عاشق بشوی و بعد ازدواج کنی . من همیشه تو را در دانتخاب آزاد می گذارم و به تو اجازه می دهم که راه زندگی خودت را پیدا کنی . من همیشه پشت تو هستم .
     پرده ی دوم :
دختر کوچک با این حرفها بزرگ می شود . حرفها هنوز چندان برایش مفهوم نیست . اما سخت کوش است و به آینده امیدوار . مادر دخترک همچنان او را تشویق می کند و دل دخترک به حرفهای مادرش گرم است . پدرش نیز با سکوت کارهای او را تایید می کند .
     پرده ی سوم :
دخترک حالا کمی بزرگتر شده است . همچنان سرش داغ است . نگاه های هوس آلود و خواهشهای زودگذر را کنار می زند . حسابی مستقل بار آمده است و مغرور ؛ برای خودش یک پا صاحب نظر شده است !
     پرده ی چهارم :
دختر نفهمید چه بر سر دلش آمد و حتی چه شد ؟ وقتی به خودش آمد که دید دل را مدتی ست باخته . اما دو دو تا چهار تا هم که کرد دید این انتخاب ، انتخاب خوبی ست . همان کسی را پیدا کرده که دنبالش بوده . و او هم آرزوی طرف مقابلش است . خیلی خوشحال بود که از این به بعد زندگی را با طعم عشق می چشد .
     پرده ی پنجم :
مادر دختر از این عشق خبر ندارد . دختر دوست دارد مادرش را در جریان بگذارد اما پسر به او می گوید در حال حاضر همه ی شرایطه مهیا نیست ، کمی صبر کن ... دختر قبول می کند .
     پرده ی ششم :
دختر وقتی قضیه را فهمید که دیر شده بود و برایش لقمه را گرفته بودند . باور چنین چیزی برایش سخت بود . دختر و پسر عاشق به هم ریختند . هرکاری از دستشان برآمد کردند تا این فرد سوم عشقشان را به تاراج نبرد . عشقی که پاک خلق شده بود و پاک هم مانده بود می رفت تا به ویرانی برسد . تحمل این سرنوشت و تسلیم این عاقبت برای هر دو سخت بود .
     پرده ی هفتم :
دختر فکر کرد مادر حرفهایش را درک می کند . سفره ی دلش را پیش مادرش باز کرد . گفت که عاشقم و دیگری را دوست دارم و دلم می خواهد زندگی ام را با عشق آغاز کنم . مادر دخترک اما رویه اش را عوض کرده بود ؛ تمام حرفهایی را که قبلا گفته بود نقض کرد و به دختر گفت که عشق آب نمی شود ، نان نمی شود ؛ صلاحت را پدر و مادرت بهتر می دانند، اصلا عشق حقیقی بعد از ازدواج به وجود می آید نه قبل آن !
     پرده ی هشتم :
دختر درمانده تصمیم به جنگ گرفت ، نبرد برای عشق ؛ اما شب و روزش تبدیل به کابوس شد . پسر عاشق به هم ریخته بود ، دختر نمی دانست طرف چه کسی را بگیرد؟ پدر و مادر یا عشقش ؟ پدر و مادر سرسختانه با عشقش مخالفت می کردند و بهانه های واهی می آوردند . می گفتند نفر سوم همه ی شرایطش بهتر از عشق دختر است . دختر کاری به موقعیت نداشت و هیچ درک نمی کرد چرا پدر و مادرش عوض شدند؟ با این حال برایش خیلی سخت بود به خاطر عشق چند ماهه ، عشق چندین و چند ساله ی پدر و مادرش را نادیده بگیرد و آنها را از خود برنجاند .
     پرده ی نهم :
پسر عاشق گفت اگر تو را با غریبه ببینم خودم را نابود می کنم . دختر نمی دانست این حرف غیر منطقی را باید باور کند یا نه؟ اگر او باعث مرگ یک نفر دیگر می شد؟ تصورش هم خیلی سخت بود . به هر طریقی سعی کرد پسر مجنون را از این کار منصرف کند . ولی نفهمید که در این کار موفق شد یا نه ؟
     پرده ی دهم و آخر :
از روی زندگی دختر قصه ی ما هیچ کس فیلمی نخواهد ساخت . توی فیلمها معمولا نتیجه به نفع پسر و دختر عاشق تمام می شود اما دختر قصه ی ما پدر و مادرش را به عشقش ترجیح داد . هرچند هیچ وقت در عاشق بودنش شک نکرد !


نوشته شده در جمعه 86/11/19ساعت 1:25 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com