سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

عروس شدم ! تور آویزان روی موهایم چند بار در آمد و چندباری هم به مژه هایم گیر کرد . همین طور که کورمال کورمال دست همسرم را گرفته بودم و از خیابان رد می شدم توی دلم دعا دعا می کردم که هیچ وقت در مسیر زندگی ام این چنین کورمال راهی را طی نکنم ؛ نه مزه ی نقل هایی را که روی سرم پاشیدند چشیدم و نه صبح تا شب چیزی خوردم ؛ چهره ها همه آشنا بود و تنها غریبه انگار خودم بودم که شده بودم یک لبخند بزرگ یا یک تابلوی خوش آمدید خوش آب و رنگ که گیرهای توی سرش اذیتش می کرد!
بله را با هزار ترس و نگرانی و در عین حال امید دادم و به قول فروغ ؛ حلقه ی بردگی و بندگی را در دست کردم تا رسیدم به یک شروع ، یک شروع در اوج ؛ یک آغاز جدید ، انگار هاجری در دل هاجر دیگر زندگی می کرد که یکباره برخاست ، زنده شد و به یکباره هزاران دریچه ی جدید به رویش گشوده شد... تا چندین روز در آنچنان بهت و حیرتی سرمی کردم که نتوانستم چیزی بنویسم و حال هم این زندگی جدید کاملا برایم هضم نشده است و کمی با این هاجر جدید غریبگی می کنم ،
یک معدنچی شده ام ، یک کاشف ! شاید یک کاشف بزرگ! کاشف انسانی دیگر ؛ روحش را می کاوم و از روح خودم مایه می گذارم ، می خواهم از دریچه ی چشمان او دنیا را ببینم ؛ خودم را ، او را ، سراسر چشم شده ام و سراپا گوش ،
هنوز در حاشیه هستیم ، گنجشکها به جیک جیک ما حسودی می کنند و خوشحالم از اینکه قرار نیست باقی مسیر را تنهایی طی کنم ...

ممنونم از همه ی دوستانی که در این چند وقت با راهنمایی هایشان به راستی کمکم کردند ...
به امید سعادت ، کامیابی و سرزندگی ...

 


نوشته شده در چهارشنبه 87/1/14ساعت 6:35 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com