سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

این مطلب ویرایش شده ی نوشته ی قبلی هستش که شعری بود از مولوی ...

 

صدای پا می آمد ؛ از دور صدای پای نا آشنایی را شنید که جلو می آمد ، شاید با او کاری داشتند شاید هم نه ، ولی کسی چه می دانست؟ لقمه در گلویش مانده بود، نمی دانست چه کند؟ بماند یا برود؟ با همه ی بی آزاری همه آزارش می دادند ، می خواست پشت پلاستیکهای سیاه مخفی شود، پلاستیکهای سیاه و هوای تاریک استتار خوبی بودند ، غذا کناری گذاشت و گوشهایش را تیزکرد ، صدای پا نزدیک می شد ، از ته کوچه هم صدای ماشینی می آمد که پیش می رفت ، ترس به جانش دوید، خواب از چشمانش پرید ، فکر کرد وقت آن است که باز در میان کوچه ها بدود و دنبال پناهی باشد ، قلبش لرزید ، تمام موهای تنش سیخ شد، خود را به پلاستیکها چسباند، از غریبه ها می ترسید ، از همه ی غریبه هایی که بعضی وقتها دنبالش می انداختند ، غریبه هایی که ازشان فراری بود ، از دور صدای آژیر شنید و صدای میویی که آهسته گوشش را نواخت ، برگشت، گربه ی کوچکی در نزدیکی اش روی دو پا نشسته بود ، گربه ی کوچک ملوس را کمی بر انداز کرد، صدای پا دور شده بود ، نفس راحتی کشید و یک قدم به سمت گربه ی کوچک رفت ، حتما گربه ی کوچک هم مثل خودش دنبال پناهی بود، صدای گربه ی کوچک بوی گرسنگی می داد ، این را فهمید، به غذایی که داشت نگاه کرد، دلش می خواست با گربه ی کوچک دوست بشود، تنها دارایی اش را با او نصف کرد ؛ نیمی از ساندویچی که برای همه ی آن روز داشت ، وقتی که ساندویچ را با اشتها گاز می زد شاد بود از اینکه گربه نمی داند دختر فراری یعنی چه؟!

 


نوشته شده در جمعه 87/1/23ساعت 7:30 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com