سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

     به مامان می گویم وقتی از سر کلاس می آیی چند تا از آن رزهای خوشگل هفت رنگ و سفید و نارنجی جامعه را برایم بچین ! می گوید :« اشکال شرعی دارد! » نمی دانم من چرا برای رسیدن به رزهای خوشگل ، هیچ مساله ی شرعی حالیم نمی شود!
     دلم هوای یک دسته گل رز خوشرنگ و بو کرده است ؛هیچ پارکی هم این دور و اطراف نیست که بروم ، چادر چاقچور کنم و چند تا از گلهای قشنگش را بکنم و با خود به خانه بیاورم ! اصلا چرا همه اش افکار منفی به ذهن راه می دهم؟ این اطراف حتی یک گل فروشی درست و حسابی نیست که بروم و چند شاخه گل بخرم لااقل !
     اخبار می گوید جشنواره ی گلهای لاله در محلات برگزار شده است ، شاپرک کوچکی می شوم که آنقدر می رود و می رود تا سر از باغهای لاله در بیاورد ؛ چشمش فقط لاله های سیاه و یاسی را گرفته ...
     گلهای یخ توی گلدان چندروزیست گلهای بنفش کوچکی کرده اند، کار من و فاطمه خواهر کوچکم این است که برویم و تعداد گلها را بشمریم :« ا‍ِ فاطمه ! امروز دوتای دیگر گل به دنیا آمده ! » فقط باید حواسم را جمع کنم که فاطمه ی کوچولو هوس گل چینی به سرش نزند!
     گلدانها بغل جا کفشی اند ، یاکریم فضولی که روی دیوار حیاط ، بغل بغل نرده ها لانه کرده امروز آمده بود سروقت گلها ، آنقدر مبهوت زیبایی گلها شده بود که هوش از سرش پریده بود و راه برگشت را گم کرده بود ؛ تق ! محکم خورد به شیشه ، مامان کمکش کرد که برود بیرون ، حتما او هم مثل من هوس یه دسته گل کرده بود ، دلم برایش سوخت .
     خیابان ها انگار امسال لخت شده اند! کارگران شهرداری هنوز هم دارند درختهای مرده از (عصر!) یخبندان را قطع می کنند، آدم گریه اش می گیرد! مرگ درختها مرگ زیبایی هاست ، برای همزاد درختی ام چند قطره اشک می ریزم ، کاش او هنوز جان داشته باشد ...
     دم غروب می روم پشت بام تا لباسهای شسته شده را از روی بند جمع کنم ، چشمم می افتد به چند تا گلدان که گلهای کاکتوس توی آنها جا خوش کرده اند، آنها هم هدیه ی بهار را گرفته اند، کاکتوس ها در گوشه گوشه جوانه های تازه زده اند ، کاکتوسهای جوان هنوزتیغهای گوشتی نرم و رنگ سبز شادی دارند. مانده ام که این گلها چطور از یخ بندان امسال جان سالم به در برده اند . اینجاست که غرور کویری بدجوری آدم را می گیرد!
     دوست دارم بوی گل بدهم ، روی دستم ، آنجا که نبضش تند تند می زند عطر می زنم ، مولکولهای بازیگوش توی هوا پخش و پلا می شوند ، همه جا بوی گل و گیاه می گیرد...
     پشت تلفن می لرزم ، کمی ناراحتم ، همه اش دلم می خواهد به او بگویم :« تو احساس نداری! تو احساس نداری!» گریه ام گرفته .

     غافلگیر شدم! یک دسته گل جلوی رویم است و یک لبخند زیبای شکوفا شده از میان چهره ای خسته... دلم می خواهد به گلها که همه رز هستند حمله کنم ، جلوی خودم را می گیرم ، از خودم خجالت کشیده ام ، گرمم شده ، احساس می کنم مولکولهای روی دستم با سرعت بیشتری توی هوا اوج می گیرند ، دستهای خسته ی او هم بیشتر از همیشه بوی گل می دهند .
     شب خوابم نمی برد ، تصمیم میگیرم تعداد گلهایی را که دارم بشمارم تا خوابم ببرد: « شش شاخه گل رز قرمز ، پنج شاخه گل رز زرد و یک شاخه رز نارنجی و گنده ترین گل دنیا ( همسرم ) که برایم از همه ی گلها با ارزش تر است . »
( قابل توجه دوستان وبلاگی گل و کمی کنجکاوم: همسر بنده هنوز آدرس این وبلاگ را ندارند!»

 


نوشته شده در دوشنبه 87/1/26ساعت 10:11 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com