سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

تند تند از جلو راه می رود ، دلم می خواهد فریاد بزنم :« صبر کن! بمان ! » اما از آدمها و نگاههایشان می ترسم ، اگر فریاد بزنم حتما یکی شان جلو می پرد و می گوید:« چه نسبتی با هم دارید ؟» و آنوقت بیا ودرستش کن . همیشه جلو تر از من حرکت می کند! به قول خودش :« لعنتی!» ، لعنتی از دهانش نمی افتد!
     اسم ندارد. کاش اسم داشت و اینقدر کلمه های محبت آمیز به جای اسم ، خرجش نمی کردم ! حیف همه ی آن عزیزم ها و نازنین ها ؛ اما او فقط یک دختر است ، دختری که از خیابان رد می شد... قرار نبود هرجا که برود من دنبالش بدوم ، خودم را کوچک کنم و هی بخواهم داد بزنم و نتوانم ... او فقط قرار بود از خیابان رد بشود ، جلوی مردی که خونین و مالین روی زمین افتاده بود بایستد و بگوید:« لعنتی!‌» ؛ آن مرد ناپدری اش بود ...حالا که از دست ناپدری اش راحتش کردم اینطور دم در آورده و به من محل نمی دهد!
     نباید خامش می شدم ، باید زیر مشت و لگد ناپدری اش سیاه و کبود می شد تا ... ولی نه ! حتی دختری که کلمه ی لعنتی از دهانش نمی افتد حقش نیست که زیر  کمربندهای یک مرد خدانشناس له و لورده بشود! اما حالا چه؟ حالا که دقیقا نمی دانم به دنبال او از چند خیابان رد شده ام؟ و چند بار صدا را در گلو خفه کردم ، شاید او واقعا او نمی دانست این من بودم که از دست این ناپدری سنگدل راحتش کردم؟
     « صبر کن ! بمان! ...» ، دختر می ایستد، می خواهم بگویم: « تو باید مال من بشوی ...» اما صدا باز خفه می شود ،  دستم را که دراز کنم می توانم بازویش را بگیرم ، عرق از سر و رویم جاری شده است ، دستم را دراز میکنم ، انگار همین الان است که از خواب بپرم ، انگار همین الان است که زیر سیگاری پر از ته سیگارم بریزد پایین و کاغذهایم خاکستری بشوند ، تصویر دختر جلوی چشمانم می آید، یعنی اگر بازویش را از پشت بگیرم این قصه تمام می شود؟
     قلم از دستم می افتد، سیگاری دیگر آتش می زنم و با پشت دست عرقهای پیشانی ام را پاک می کنم :« آه دختر! تو فقط قرار بود از خیابان رد بشوی ، به آن مرد که می رسی بگویی:« لعنتی !‌» و راهت را بگیری و بروی ، قرار نبود من ؛ یعنی خالق تو ، اینطور حیرانت بشوم! خاطر خواهت بشوم ، عاشق مخلوق خودم بشوم ... »
     سیگار از دستم می افتد ، صاف فرود می آید روی کاغذها ... و دختر با همه ی زیبایی اش ، با آن همه لعنتی های نگفته توی دهانش آتش می گیرد ... دل من نیز ...


نوشته شده در دوشنبه 87/2/2ساعت 12:11 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com