سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

خودش بود! این بهار بود که پشت در مانده بود ؛ سر وقت رسیده بود و فکر می کرد الان دیگر همه منتظرش هستند اما هرچه ایستاد کسی نیامد در را به رویش باز کند .
بهار ترسید، گریه اش گرفت ؛ اما گریه نکرد گریه هایش را گذاشت برای بعد. حالا وقت چاره جویی بود نه گریه و زاری! زشت بود که پشت در بماند، هیچ وقت پشت در نمانده بود، هیچ وقت پشت در نگذاشته بودندش . در زد، محکم... کمی ترسید، نکند بلایی سرشان آمده باشد؟ اما سرو صدایشان از داخل می آمد. باز هم در زد، آنقدر در زد که بالاخره آدمها تصمیم گرفتند نماینده ای سراغش بفرستند:
« آی بهار! برو به کارت برس! ما دیر به تو احتیاجی نداریم ، ما همه چیز داریم ، از همه چیز مصنوعی اش را ساخته ایم ، از اینجا برو که توقف بیجا مانع کسب است...» .
بهار اما دلش می خواست بداند بهار مصنوعی چه بویی می دهد؟


نوشته شده در جمعه 87/3/10ساعت 10:39 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com