سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

کتاب «شاعر» را می گیرم مقابل چشمهایم؛ چیزی توی دلم بالا و پائین می شود ، تا پشت چشمهایم می رود، داغ می شود، اما اشک سرگردان می ماند که فرو بریزد یا نه؟
شاعرانه هایم می جوشند اما ... قلم همین طور در دستانم مانده ، خشک شده ، صدای اذان صبح می آید، یک شب و شیدایی دیگر هم صبح شد! کتاب «شاعر» را توی تاریکی ورق می زنم؛ یعنی صاحب کتاب حضرت فاطمه (سلام الله علیها) چه حسی نسبت به این کتاب دارد؟
تیراژ! کاغذ! قطع ! نسخه! چاپ! قیمت تمام شده ی پشت جلد! حق التالیف! پول! تجارت! تجارت !و در نهایت شهرت به واسطه ی کتاب فاطمه! ( سلام الله علیها ).
اشک روی گونه هایم می غلتد، کتاب تنها برای فاطمه (سلام الله علیها) است، نه ناشر! نه نویسنده ! احساس ناتوانی می کنم ، انگشتهایم کرخت شده اند، با خود فکر می کنم :« یعنی لیاقت ثبت الهام هایم را به نام خودم دارم؟» . نه ! نه! صدایم توی تاریکی می پیچد، پیشانی ام می زند ، گرم می زند. قلم در دستم به خواب رفته است ، این بار هم نه! بیش از حد احساس ضعف می کنم ؛ باشد برای وقتی دیگر، شاید وقتی دیگر ...


نوشته شده در جمعه 87/3/17ساعت 9:51 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com