سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

کلاس اول ابتدایی بودم ، تازه شمردن و نوشتن اعداد یک تا ده را یاد گرفته بودم ، معلممان می خواست هرجور که شده مفهوم بزرگی و کوچکی را توی کله های کوچکمان بچپاند . ضرورتش را در آن بهبوهه ی عددی نمی فهمم؟ اما آنجور چپاند که خودش دلش می خواست!
خانم معلم روی تخته سیاه یک زوج عدد نوشت ، با کلی فاصله ، از اینجا تا آنجا! به نظرم حتی اگر عددها 1 و 9 هم بودند اینقدر از هم فاصله نداشتند! به قولی کی می ره این همه راهو؟ اما خانم معلم قصد داشت با این دو تا عدد بی نوا کل تخته را تسخیر کند تا به هدفش برسد! البته فکر نکنید خانم معلم ما آدم فضایی و از این جور مدلها بود! نه!
یکی از عدد ها 5 بود و دیگری 1، اگر خانم معلم همان لحظه از من می پرسید 1 شکلات می خواهی یا 5 تا من فی الفور جواب می دادم 5 تا می خواهم و نیازی به این همه فلسفه چینی آموزشی نبود! ولی خوب چه می شود کرد! حتما این خانم معلم ما قصد داشته این مفهوم را در مغزهای ما نهادینه کند! و به نحوی زیر سازی مان را از پای بست محکم!
خانم معلم علامت بزگتری را سمت 5 قرار داد و مثل همه ی خانم معلمهای مهربان دنیا گفت:« خوب بچه ها! اگه گفتید این علامت شبیه چیه؟»
البته من الان می دانم این علامت ، نشان بزرگی ست! آنوقتها که نمی دانستم! این بود که همه ی نگاه ها ، هاج و واج به سمت تخته ماند. شاید هشت کجکی بود، شاید هفت کجکی بود ، شاید هم هیچی نبود و سرکاری بود! توی کلاس انیشتین و فیثاغورث نداشتیم که عقلش به این چیزها قد بدهد. همه یک مشت بچه ی از کودکی پرت شده به مدرسه بودیم که افکارمان هم در همان لحظه سمت و سوی یخچال  و جوی آب نزدیک خانه و بچه قورباغه هایش ، گل بازی و خاله بازی می گشت . کاری به بزرگی و کوچکی و حل این طور مسائل فلسفی نداشتیم که ماه کوچکتر است یا خورشید؟ به من چه؟ مامان چند سال از بابا بزگتر است به من چه؟ خانه ی عمه اینها چند متر بزرگتر از خانه ی مستاجری ماست به من چه؟ لیلا 5 تا عروسک دارد و من یکی! گمان نمی کنم این موضوع هم ذهنم را می آزرد.

بالاخره دل خانم معلم به رحم آمد و معما را حل کرد! بله! این شکل یک دهان بود! دهان بزرگ ماهی ای که همه ی کوچکترها را با این دهان هشتی کجکی اش قورت می داد! چه می دانم؟ یک ضرب می بلعید! به همه ی کوچکترها واکنش داشت اصلا!
خانم معلم 1 بیچاره را با شکل بیضی مانندی اسیر کرد و بعد انتهای دو خط را وصل کرد به آن علامت کذایی  .  علامت مثل دیواری میان دو عدد گذاشته شده بود، همین دیواری که نمی گذاشت بزرگترها کوچکترها راببینند و برعکس! اسم این دیوار بزرگتری بود.
عدد کوچیکه توی دهان ماهی مانده بود ، خورده شده بود، بلعیده شده بود و به گمانم داشت هضم می شد و احتمالا چند لحظه بعد هیچ اثری ازش در صحنه ی عالم نبود!
خانم معلم دندانهای تیز و برنده ی علامت بزرگتری را کشید. چشمش را کشید، برایش دم هم گذاشت، کوسه ی زشت با دندانهای تیزش توی دریای سیاه می گشت و دنبال کوچکترها می انداخت ، به آنها رحم نمی کرد، 5 خپل آن وسط مانده بود و برای خودش نطق می کرد:« من بزرگترم! عمرا اگه زورش به من برسه! دهان این ماهی همیشه طرف منه اما با من کاری نداره! این شما کوچکترها هستید که باید زیر دندانهای این کوسه ماهی خرد بشید!»
خانم معلم روی تخته سیاه نوشت: « 8 »
یک نگاه به 5 انداختم و یک نگاه به 8؛ با خودم فکر کردم من هشت تا شکلات را بیشتر از 5 تا دوست دارم! ای وای! 5 کوچکتر از 8 است!
بچه های کلاس یک صدا فریاد زدند:« 5 چاقالو! مواظب کوسه ماهی باش! اما 5خپل همچنان مشغول سخنرانی بود، توی این عوالم نبود!

5 که خورده شد دلم می خواست کوسه ماهی با خوردن آن سیر سیر بشود و دست از سر باقی عددها بردارد!

 


نوشته شده در دوشنبه 87/3/20ساعت 12:3 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com