سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

مادر شوهر فرهیخته

به جای مقدمه :« توی این واویلای «کم فرهنگی»‌ () و بی!ادبی وجود یک مادر شوهر فرهیخته هم عجب نعمتی ست. آنقدر نعمت است که گاهی وقتها آدم یادش می رود به خاطر آن به درگاه پروردگار عالمیان شکر گوید و خوب شاید به خاطر این ناسپاسی جماعت عروسان است که کم پا به عرصه ی وجود می گذارند این گونه مادرشوهرهای فرهیخته!»

جمله ی کلیدی این نوشتار:« مامان می گوید آدم اگر بچه ی خود را دوست داشته باشد بچه ی مردم را هم دوست دارد.»
با اینکه مامان زیاد کتاب می خواند اما گمان نمی کنم  «بچه ی مردم» جلال را خوانده باشد. به بچه ی مردم زیاد فکر کرده ام، از همان چهارده پانزده سالگی تا حالا، ولی هیچ به ارتباط بچه ی مردم و بچه ی خود آدم فکر نکرده بودم.
تصور می کنم:« مادر شوهر فرهیخته دست بچه ی مردم را گرفته و یک راست می برد خانه شان. لباس های تنش را در می آورد چرا که اصلا معنا ندارد آدم توی خانه لباسهای مهمانی اش تنش باشد. کمی چندشش می شود اما بالاخره به خودش غلبه می کند و با دست اشکهای روی صورت بچه را پاک می کند و یک بوسه زورکی توی هوا از «بچه مردم» می گیرد.
بچه ی مردم قیافه اش دهاتی است، از آن قیافه ها که آدم می داند چندسال دیگر زیر کک و مک قایم می شود و هیچ وقت هم نه لوس حرف می زند و نه به چیزی اعتراض می کند. بچه ی مردم خاکی پاکی است و کمی گیج و منگ به نظر می رسد. تازه آب دماغش هم سرازیر شده است. مادر شوهر فرهیخته یک دستمال از جعبه دستمال کاغذی چهارصد برگ دولا می کشد بیرون . با این حال کمی احساساتش برانگیخته شده به همین خاطر حاضر می شود دماغ بچه را که تا روی لبهایش آمده پاک کند.
مادر شوهر فرهیخته دلش نمی آید زودی به 110 زنگ بزند تا بیایند و تکلیف بچه را روشن کنند. می خواهد بچه ی مردم چند روزی توی خانه اش بماند تا در و همسایه بیایند و این فرهیختگی او را از نزدیک مشاهده و صد البته تحسین کنند و او هی توی دلش رخت و لباس بشورند و چنگ بزنند و بسابند! و خوب همه ی این سابیدنها و شستنها را مدیون بچه ی نشسته ی بد رنگ و لعاب مردم است.
بچه ی مردم گرسنه است ، در خانه ی مادرشوهر فرهیخته سرظهری و موقع صلات ظهر کجا ناهار پیدا می شود؟ دست بچه ی مردم را می گیرد و باز می بردش بیرون ، شاید آنجا پیتزایی ، ساندویچی چیزی پیدا شد . شاید برایش اسباب بازی ای چیزی هم خرید، هرچه باشد بعدها بچه ی مردم به خبرنگار ها خواهد گفت که چه طور از او پذیرایی شده است! مادر شوهر فرهیخته با بچه ی مردم می روند بیرون ، بچه ی مردم بستنی می خواهد ، پفک می خواهد از آن هواپیما کنترلی ها می خواهد و مادر شوهر فرهیخته همه را برایش می خرد. بچه های مادرشوهر فرهیخته از سرکار به خانه می آیند. همه خسته و گرسنه ، اما چیزی برای خوردن پیدا نمی کنند . ناچار به نیمرو متوسل می شوند یا آبدوغ .
بچه ی مردم از بچه ی خودش هم سرحال تر و شاداب تر شده است طوری که بچه ی مردم دلش نمی آید پر چادر این ننه ی قلابی را ول کند. هر کس او را ببیند خیال می کند بچه ی مردم بچه ی خودش شده است .
مادر شوهر فرهیخته که فرهیختگی اش به منتهی درجه رسیده دیگر نمی داند برای اثبات فرهیختگی اش به در و همسایه چه باید بکند؟ برود برای دخترهای مردم جهیزیه جور کند؟ برای پسرهای مردم خانه و کار فراهم کند؟ نه این کارها که خیلی تکراری شده! هرجا نشسته گفته که عروسم به خانه ام نمی آید! پسرم همیشه خانه ی عروسم پلاس است! و عروس بیچاره روحش خبر ندارد که چرا مادر شوهر فرهیخته اش دوست ندارد او به خانه اش برود ؟ توی ذهنش این سوال هی تاب می خورد ، هی تاب می خورد و هر بار که می خواهد یک جواب بدجنسانه بیاید توی ذهنش هی پیش خودش تکرار می کند: « نه بابا! مادر شوهر به این فرهیختگی! اصلا این جور کارها بهش نمی آید!»
همه چیز دارد خوب پیش می رود . مادر شوهر فرهیخته بچه ی مردم را دوست دارد ،و گاهی وقتها به این فکر می کند که زندگی بدون بچه ی مردم برایش سخت است . حتی به این هم فکر کرد که برود و چند تا بچه ی مردم دیگر هم بیاورد و بزرگ کند. آنوقت بچه های مردم هم بچه های خودش می شوند! تازه آنقدر جوان مانده که اصلا به قیافه اش نمی خورد مادر شوهر شده باشد و بچه های بالای بیست سال داشته باشد. اما با بچه ی مردم که توی خیابان ها راه برود سن و سالش هم کمتر نشان خواهد داد.
همه چیز دارد خوب پیش می رود تا ... تا اینکه بچه ی مردم از مادر شوهر فرهیخته ی فداکار تخمه ی کدو می خواهد ... بچه ی مردم تخمه ی کدو زیاد دوست دارد ، آنقدر تخمه کدو دوست داشت که به خاطرش دست ننه اش را توی خیابان ول کند و با همه ی کوچکی بدود سمت گاری تخمه فروش . اما... اما مادر شوهر فرهیخته با تخمه مخالف است! با هرچه که بهره وری زمانی را به خطر بیندازد، با هرچه که قطار مورچه ها را روی فرشهای خانه اش راه بیندازد ، با هرچه که صدای چیلیک چیلیکش مانع تفکرات فرهیخته مآبانه اش بشود مخالف است ، همان عید هم که یک کاسه تخمه جلوی مهمان می گذارد تا آخر خون خونش را می خورد،
یکهو بچه ی مردم می شود بچه ی خودش... شد عین همان بچگی های بچه ی خودش که ازش تخمه می خواست و به او نداد!
عروس مادر شوهر فرهیخته هیچ نمی دانست چرا شوهرش تخمه ی کدو دوست ندارد؟ فکر می کرد چون بعضی از تخمه های کدو تلخ هستند شوهرش از آنها بدش می آید . اما قضیه اصلا این طور نبود .  قضیه این گونه بود که مادر شوهر فرهیخته بچه ی خودش را به خاطر این تخمه های کدو کتک مفصلی زده بود و این در ضمیر ناخودآگاه بچه ی مادر شوهر فرهیخته مانده بود. آنقدر که از بوی تخمه ی کدو هم عقش می گرفت! و مو به تنش سیخ می شد!
بچه ی مردم انقدر لوس و ننر شده بود که پا به زمین بکوبد و گریه کند و بگوید که پول می خواهد تا تخمه ی کدو بخرد و مادر شوهر فرهیخته یکهو  حسگرهایش آنقدر عمل کرد و آنتن داد که دلش بخواهد تمام اطلاعات روانشناسانه ی کودکان را به کار بگیرد. بچه ی مردم را تنها توی اتاق گذاشته بود و دستگیره ی در را سفت چسبیده بود، تنها پانزده دقیقه ... بچه ی مردم که فکر کرده بود دوباره تنها مانده ، گریه کرده بود ، زار زده بود و اشک ریخته بود... ولی دل مادر شوهر فرهیخته هیچ به رحم نیامده بود، در را که باز کرد بچه ی خودش را پشت در دید، بچه ای که هنوز تخمه ی کدو می خواست .
مادر شوهر فرهیخته بیش از این تاب نیاورد، جلدی رفت سراغ لباسهای مهمانی بچه ؛ لباسهای بچه را تنش کرد، در همان حین هم هنوز دلش می خواست بچه ی خودش بشود بچه ی مردم . اما با وجود آن لباسهای اولیه هم بچه ی مردم شکل بچه ی خودش به نظر می رسید.
دست بچه را گرفت و به کوچه برد، از کوچه های باریک حرم ردش کرد. همان منطقه که بهش آبشار می گفتند و از آن گاری ها بود... همان گاری هایی که هزار جور هله هوله می فروشند . مادر شوهر فرهیخته دست بچه را ول کرد و بهش گفت برو تخمه ی کدو بخر؛ به این باور رسیده بود که بچه ، دیگر بچه ی مردم نمی شود ، حتی هرچه زور می زد نمی توانست بچه را به چشم بچه ی مردم ببیند ، همان طور که هیچ وقت بچه ی مردم یعنی عروسش را دوست نداشت و عروسش نمی دانست که مادر شوهر به این فرهیختگی اصلا دوستش ندارد و توی خانه تنهای تنها دلش را به این خوش کرده بود که بالاخره شب می شود و شوهرش که خسته و کوفته از سرکار برمی گردد می روند کوچه گردی ، دستهای همدیگر را می گیرن و خیال می کنند که مادر شوهر فرهیخته هردویشان را دوست دارد از بس که فرهیخته است!
end of jomle ye kelidi !
پ.ن : گمان نمی کنم مادر شوهر فرهیخته هم « بچه ی مردم» را خوانده باشد!

 


نوشته شده در پنج شنبه 87/4/27ساعت 7:32 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com