گنجشک با خدا قهر بود… روزها گذشت و گنجشگ با خدا هيچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان مي گفت: مي آيد ؛ من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي که دردهايش را در خود نگاه مي دارد…
و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت هاي دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشک هيچ نگفت و…
خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگيني سينه ي توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي کسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ لانه محقرم کجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه گلويش بست… سکوتي در عرش طنين انداخت، فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمين مار پر گشودي !گنجشگ خيره در خداييِ خدا مانده بود! خدا گفت: و چه بسيار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي! اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چيزي درونش فرو ريخت .و هاي هاي گريه هايش ملکوت خدا را پر کرد... بهت سر زدم تا اگه لايق دونستي بهم سر بزنيhttp://tanhatarinmahkom.mihanblog.com/منتظرت هستم[گل]