• وبلاگ : لــعل سـلـسـبيــل
  • يادداشت : خواص هندزفري
  • نظرات : 1 خصوصي ، 15 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + دولت يار 

    گنجشک با خدا قهر بود…
    روزها گذشت و گنجشگ با خدا هيچ نگفت .
    فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند
    و خدا هر بار به فرشتگان مي گفت:
    مي آيد ؛ من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنود
    و يگانه قلبي که دردهايش را در خود نگاه مي دارد…

    و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت هاي دنيا نشست.
    فرشتگان چشم به لب هايش دوختند،
    گنجشک هيچ نگفت و…


    خدا لب به سخن گشود :
    با من بگو از آن چه سنگيني سينه ي توست.

    گنجشک گفت : لانه کوچکي داشتم،
    آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي کسي ام.
    تو همان را هم از من گرفتي.
    اين طوفان بي موقع چه بود؟ لانه محقرم کجاي دنيا را گرفته بود؟
    و سنگيني بغضي راه گلويش بست…



    سکوتي در عرش طنين انداخت، فرشتگان همه سر به زير انداختند.
    خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود.
    باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمين مار پر گشودي !
    گنجشگ خيره در خداييِ خدا مانده بود!
    خدا گفت: و چه بسيار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم
    و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي!
    اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود.
    ناگاه چيزي درونش فرو ريخت .
    و هاي هاي گريه هايش ملکوت خدا را پر کرد...
    بهت سر زدم تا اگه لايق دونستي بهم سر بزنيhttp://tanhatarinmahkom.mihanblog.com/منتظرت هستم[گل]