• وبلاگ : لــعل سـلـسـبيــل
  • يادداشت : داستانك
  • نظرات : 39 خصوصي ، 48 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    عيدسعيد فطر را به شما و خانواده محترم تبريک ميگويم

    در گوشه ايي از خيابان پر ترددي نشسته بود...موهاي ژوليده اي داشت.گدايي نمي کرد... ديوانه نبود.شايد خود را به ديوانگي زده بود.من اينطور احساس کردم.همه خيلي بي تفاوت از کنارش مي گذشتند.به ناگاه در چشمانم خيره شد...در عمق نگاهش عشق نافرجامي موج مي زد،چون هميشه همه احساس و عواطف مردم را درک مي کنم و مي بينم و بي تفاوت از کنار هيچ چيز نمي گذرم نتوانستم بيشتر در چشمانش نگاه کنم،درد و غمش را با تمام وجود احساس کردم،کنارش ايستادم،سلام کردم..جواب داد.گفت نماز خواندم..من هم گفتم قبول باشد.گقت مرا تا خيابان طالقاني مي رساني؟گفتم به روي چشم.

    شايد روزي هم برسد کسي بي تفاوت از کنار ما بگذرد!