سلام حداقل سه بار اين داستان را خواندم و خوب متوجه نشدم . يعني انديشه ي نويسنده برام قابل هضم نبود يعني اين قلم به طور کلي ، همه ي تفکرات را با توجه به انديشه ي خودش محک زده و سنجيده مثلا ابوالحسن خرقاني با آدمي که اون دزدي هاي ميلياردي را انجام مي ده که من نمي تونم حتي رقمش را بنويسم ، يکسان ديده شده . البته شايد اين طوري نيست . برگردم به جمله ي اول مطلب خودم . حداقل سه بار داستان را خواندم و متوجه نشدم .
چه خوش است حال مرغي که قفس نديده باشد
چه نکوتر آنکه مرغــي ز قفـس پريده باشد
پـر و بـال ما بريدند و در قفـس گشـودند
چه رها چه بسته مرغي که پرش بريده باشد
من از آن يکي گـزيدم که بجـز يکـي نديدم
که ميان جمله خوبان به صفت گزيده باشد
عجب از حبيـبم آيد که ملول مي نمايد
نکند که از رقيبان سـخني شـنيده باشد
اگر از کسي رسيده است به ما بدي بماند
به کسي مبـاد از ما که بدي رسـيده باشد.
سلام
حرفاي پدرتون هم واقعا جالب و نغض بود. دمشون گرم ;)
به روي شط وحشت برگي لرزانم،ريشه ات را بياويز.من از صداها گذشتم.روشني را رها كردم.روياي كليد از دستم افتاد.كنار راه زمان دراز كشيدم.ستاره ها در سردي رگ هايم لرزيدند.خاك تپيد.هوا موجي زد.علف ها ريزش رويا را در چشمانم شنيدند:ميان دو دست تمنايم روييدي،در من تراويدي.آهنگ تاريك اندامت را شنيدم:"نه صدايمو نه روشني.طنين تنهايي تو هستم،طنين تاريكي تو."سكوتم را شنيدي:" بسان نسيمي از روي خودم برخواهم خاست،درها را خواهم گشود،در شب جاويدان خواهم وزيد."چشمانت را گشودي :شب در من فرود آمد.
سهراب