سلام
حرفاي پدرتون هم واقعا جالب و نغض بود. دمشون گرم ;)
به روي شط وحشت برگي لرزانم،ريشه ات را بياويز.من از صداها گذشتم.روشني را رها كردم.روياي كليد از دستم افتاد.كنار راه زمان دراز كشيدم.ستاره ها در سردي رگ هايم لرزيدند.خاك تپيد.هوا موجي زد.علف ها ريزش رويا را در چشمانم شنيدند:ميان دو دست تمنايم روييدي،در من تراويدي.آهنگ تاريك اندامت را شنيدم:"نه صدايمو نه روشني.طنين تنهايي تو هستم،طنين تاريكي تو."سكوتم را شنيدي:" بسان نسيمي از روي خودم برخواهم خاست،درها را خواهم گشود،در شب جاويدان خواهم وزيد."چشمانت را گشودي :شب در من فرود آمد.
سهراب