سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

ادبیات کودک و نوجوان خودش چی هست که طنزش باشد؟ اصلا طنز نویس مکتوبِ نوجوان خرِ کی است؟ طنز یعنی فقط شعر. چشمش کور طنز نویس نوجوان هم می رفت شاعر می شد. حالا که شاعر نشده و برای مظلوم ترین گروه سنی می نویسد، حالا که سالم می نویسد و توی کارش از شوخی های اروتیک برای خنداند مخاطب استفاده نمی کند، پایش را هم دم جشنواره نگذارد، بگذارد هم باید جایزه اش از نفر دوم شعر هم کمتر باشد، جایش هم نباشد که بنشیند، برود روی زمین بنشیند، حق هم ندارد بهش بربخورد، می خواست نوجوان ننویسد، آخر برای کودک و نوجوان نوشتن را که همه بلدند، اگر بلد بود، می خواست شعر بنویسد. 
حالا ما بهش یک لطفی کردیم، گذاشتیم آخر سر که همه چشم به راه کیک و ساندیس شان هستند و تنها دغدغه شان این است که آیا بسته پیشنهادی بهشان می رسد یا نه، یک جایزه ای هم به این بدهیم، تکه ی سر سیری است دیگر، بود بود، نبود هم نبود، اصلا به درک. 
این که پوست کلفت است، چند سال است این برخوردها را می بیند و باز آدم نمی شود، باز می رود برای بچه ها می نویسد. حتما یک مشکلی چیزی دارد، حقش است این برخوردها. دنده اش می خارد، اگر نمی خارید می رفت سراغ یک کار دیگر همه ی میدان را هم می داد دست شاعرها.


نوشته شده در جمعه 93/2/5ساعت 1:26 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

یک خانومی هست با کفش های کتانی زرد و مشکی آدیداس هر روز یک ساعت می رود پیاده روی. بعد هرکه توی مجتمع می بینداش، از نگهبان دم در تا زن های همسایه بهش می گویند که این چه کاری است؟! چه همتی داری تو! خسته نمی شوی؟ بی خیال! بیا بشین کنار ما یک کم حرف بزن و خوش بگذران. خانم های همسایه خودشان چند ساعت چند ساعت لب باغچه می نشینند و هیچ خسته نمی شوند.
هربار این خانم می رود و می آید یک چیزی بهش می گویند، بعد یک روز وقتی آن خانوم دارد از پیاده روی بر می گردد، در یک متری این زن ها در حین پایین آمدن از یک پله ی ناقابل پایش پیچ می خورد و شپلق! عین سوسک چهار دست و پا می چسبد کف زمین. همه ی خریدهایش از جمله نیم کیلو زرشک تازه به همراه آبرویش پخش زمین می شود.
بعد این خانم خجالت زده با پای دردناک بلند می شود برود واحدشان،  همه ی زن های همسایه به اتفاق می گویند رفتی خانه برای خودت اسفند دود کن، چشمت زده اند. آن خانم لبخند می زند و سر تکان می دهد، در حالی که می داند توی خانه شان نه اسفند دارد و نه اسفند دود کن.  


نوشته شده در جمعه 92/7/26ساعت 11:30 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

تو همان دمپایی دوران کودکی ام بودی که دو شماره برای پایم بزرگ بود، قهوه ای و بد رنگ، توی پایم لف لف صدا می داد، نمی شد باهاش بدوی، از پایم در می آمد.
دوستش نداشتم، هی می خواستم گمش کنم،
اما مامان دوباره پیدایش می کرد و مجبور می شدم بپوشمش!
آنقدر پیدا شد که بی خیال گم کردنش شدم، با لگد زدن به سنگ ها و دیوار، به جانش افتادم تا پاره اش کنم و از دستش خلاص شوم!


نوشته شده در دوشنبه 92/7/1ساعت 10:6 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 این خانم هایی که توی اتوبوس شرکت واحد بچه دو ساله شان را کنار دستشان روی صندلی می نشانند و خدا نکند یک خانم مسنی ازشان تقاضای نشستن روی صندلی بچه شان را بکند! می توانند در تمام طول مسیر می سخنرانی کنند که باید به بچه شخصیت داد و آدم حسابش کرد تا در بزرگ سالی عقده حقارت و هزار تا کوفت و زهرمار دیگر نگیرد، اکثرن همان هایی هستند که موقع نشستن توی تاکسی بچه شان را روی پایشان می کارند و می گویند من و بچه ام یک نفر هستیم! هرچه هم راننده تاکسی و بقیه مسافرها عز و جز کنند که خانم جای بقیه را تنگ کردی و جلوی دید راننده را گرفتی و... مرغشان یک پای ناقابل بیشتر ندارد! این پروسه تا ده دوازده سالگی بچه ی مذکور ادامه دارد.

 نتیجه ای که می گیریم: شخصیت بچه ها در اتوبوس شکل می گیرد، نه تاکسی!


نوشته شده در یکشنبه 92/2/1ساعت 1:15 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

یک ساعت مانده به سال تحویل راهی درمانگاه می شوم، خیال می کنم تنها موجود بدبختی هستم که این موقع باید زیر سرم باشد اما با دیدن چند نفر بدبخت مثل خودم احساس خوشحالی می کنم، هیچ وقت از ناراحتی کسی خوشحال نشده بودم!
تنها ماندم توی خانه، صدای خنده و خوش و بش و عید دیدنی همسایه ها آزارم می دهد، هیچ وقت از خوشی کسی ناراحت نشده بودم!
سالی که بخواهد این طور شروع بشود اصلن نخواستم، گندش بزنند!


نوشته شده در شنبه 92/1/3ساعت 2:30 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com