سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

  
   ت
فکر دور از واقعیتی است، اما از بس پاییز را دوست دارم، فکر می­کنم احتمالا از عمد موعد تولدم را دوماهی جلو انداخته­ام تا دختر ناف پاییز به دنیا بیایم!
درود بر بهار فصل­های من، پاییز!


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/31ساعت 11:16 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

جاده­های نودلی شکل
در بشقاب زمان
تقاطع چنگال
در دره­ی مرگ، دهان.

شب­های پاپریکا*
رویای خوابانده
در منوی قیمت­زده
سیخ تیز واقعیت
کباب یک دل سوخته

*پاپریکا: فلفل قرمز


نوشته شده در یکشنبه 89/6/28ساعت 6:15 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

    نام تو، اسم اعظم است. اگر به زبان بیاورم، ناگهان روی سرزمین قلب من ظهور می­کنی. آنگاه خون در رگهام می­رمد، می­توفد، می­دود، زیر گونه­هایم جمع می­شود. پلک­هام سنگین می­شوند و نگاهم را به پایین سُر می­دهند.
 نام تو، اسم اعظم است. به زبان که بیاورم، همه­ی ذهنم خالی می­شود. تمام خاطره­ها ترک می­خورند، گذشته و آینده به اعماق فرو می­روند و تو تنها عقاب تیز پری می­شوی که در آسمان قله­های ذهنم جولان می­دهی.
 نام تو، اسم اعظم است. به زبان که بیاورم، میان بودن و نبودن، بین هست و نیست، بخار قطره آبی می­شوم که راه به سمت لکه ابری می­جوید تا آسوده بگرید.
 نام تو، اسم اعظم است؛ با زلزله شفا می­دهد. با سیلاب دوا می­دهد. تمام دیوارهای کاهگلی ویرانه­های دلم را با خود می­شوید و می­برد. آن وقت است که پر و خالی می­شوم از تو، آن وقت است که باور می­کنم هستی، مثل هوا در ریه­، نسیم، توفان، گردباد.
(چه کسی با دیدن گردباد، چشم­هایش گرد نمی­شود؟)  


نوشته شده در پنج شنبه 89/6/18ساعت 1:37 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

    نمی دانم جمع آوری کلکسیون با کدام تمایل انسانی جور در میاید. اصلا خوب است یا بد؟ اما تمایل به جمع آوری و درست کردن یک مجموعه از هرچیزی، از بچگی با من است. اولین بار یادم است چوب کبریت جمع می­کردم (شاید حتی مدرسه هم نمی­رفتم) چوب کبریت­هایی که سرشان رنگ­های جور واجور داشت. اولین کلکسیونم توی یک قوطی کبریت جا می­شد!
دومین کلکسیون بچگی­ام سنگ­ها بودند. روزهای جمعه پا به زمین می­کوبیدم تا بابا مرا ببرد رودخانه. کف رودخانه قم خشک بود و پر سنگ­های وسوسه برانگیز. چندتا از سنگ­هایم را هنوز یادم هست، یک سنگ درشت فیروزه­ای که فکر می­کردم خیلی با ارزش است، یک سنگ گرد گرد و یک سنگ کوچک بیضی شکل مرمری که طرح­های راه راهی رویش بود،  یک سنگ قهوه­ای سوراخ که سوراخش شبیه قلب بود. یک سنگ دیگر که دوتا گوش قلنبیده تیز داشت و ...
کلکسیون بعدی­ام دستمال کاغذی­های طرحدار بود. بعد کندن تمبرهای قدیمی از نامه­های بابا و چسباندنشان در یک دفتر که آخر سر گمش هم کردم. بعد مجموعه دکمه­های قدیمی که عکس­های کارتونی داشت، بعد کلیدهای قدیمی از این طرف و آن طرف. در نوجوانی که عشق نویسندگی به سرم زده بود عکس نویسنده­ها را جمع می­کردم. عاشق سبیل کلفت مارکز بودم و کله­ی کچل سیلور استاین. کمی بعد شروع کردم به جمع آوری کارت ویزیت ولی زود متوقفش کردم چون بقیه دستم می­انداختند.
الان هم در برابر کتاب­های چند جلدی مقاومتی ندارم، همین طور روان نویس­های جورواجور که معمولا چشمم را به روی قیمتشان می­بندم. با این حال هنوز دلم می­خواهد یک مجموعه درست حسابی داشته باشم، مجموعه­ای کاملا شخصی و ابتکاری که فقط مال خودم باشد. چیزی منحصر بفرد که بعدها حس نوستالژیکی را در من زنده کند. هنوز هم دارم می­گردم، مطمئنم موضوع مجموعه من همین اطراف خوابیده و فقط منتظر است تا من بیدارش کنم!


نوشته شده در پنج شنبه 89/6/11ساعت 3:55 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

   اگر پسر بودم، موهایم را بلند می کردم. دم اسبی می بستم یا اینکه می ریختم دورم. چند دقیقه یکبار به هوای مرتب کردن ، دست لای موهایم می کردم و با زبان بی زبانی به همه می گفتم موهای قشنگم را ببینید! اگر پسر بودم دکمه آخری پیراهنم را نمی بستم، موهای فرفری آنجا و گردنبند استیل لاو ام (love)  را می کردم توی چشم دخترها. یا نه، یک تی شرت بدن نما می پوشیدم با یک رنگ تند، مثلا نارنجی یا سبز فسفری.( البته نه طوری که با رفتگر محل اشتباهم بگیرند!) با یک شلوار جین رنگ روشن یا تنگ، چند جای شلوار را هم سوراخ می کردم و تیغ می زدم تا نشان بدهم که چقدر به روزم. یکی دوتا رفیق هم مثل خودم گیر می آوردم و با هم می رفتیم خیابان گردی و چشم چرانی. دخترها را دید می زدیم و نظرمان را بلند بلند راجع دخترها می گفتیم طوری که آن دختر هم بشنود، سرخ و سفید شود یا اینکه قند توی دلش آب شود. اگر پسر بودم حتما می رفتم سراغ یک شغل دخترکش. بوتیکی چیزی، بدلیجات و عطر و ادکلن هم بد نیست. صبح به صبح ریش هایم را می زدم و زیر ابروهایم را تمیز می کردم، یک شیشه ادکلن روی خودم خالی می کردم و یک تیپ جدید. یک پسر چی توی این دنیا میخواهد بیشتر از این؟ کلی دختر خوشگل مشگل که از هر ده تایشان می شود مخ یکیشان را زد، کلی رفیق توپ و برو بیا.

   اگر پسر بودم به این آسانی ها هوای ازدواج نمی زد به سرم. مگر خل بودم؟ تازه مگر بین این همه دختر می شود یکی را انتخاب کرد آن هم برای بقیه عمر؟! هر روز آویزان یک کدامشان، هر روز کلی کادوهای رمانتیک و کلی قلب و بوسه توی صفحه های چت، اگر پسر بودم کلی ترفند داشتم برای دک کردن دخترهایی که ازشان خسته می شدم. دک کردن دخترها کلی مکافات دارد ولی چاره چیست؟ یک جوری باید تحمل کرد دیگر! بعد چندسال هم یک دختر پولدار پیدا می کردم و کلی برایش ادای عاشق های ننه مرده را در می آوردم، که باورش بشود عاشقش هستم و بعدش هم وای! حلقه و این حرف ها. ولی خوب نمی شود که تا آخر عمر نان تیپ و قیافه را خورد. بالاخره اگر من هم پسر بودم باید یک سرو سامانی به خودم می دادم! ولی خودمانیم، حتما خدا یک چیزی می دانسته که من را پسر نیافریده؟!


نوشته شده در شنبه 89/6/6ساعت 4:3 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

   این روزها بازار فیلم های مناسبتی داغ است. یکی از فیلم های بحث برانگیز، «در مسیر زاینده رود» است که بدجور صدای بعضی اصفهانی­ها را در آورده است. این فیلم و حواشی اش من را می برد به دوران مدرسه. دورادور می شنیدم که یکی از دخترهای مدرسه لهجه اصفهانی غلیظی دارد. سال سوم راهنمایی باهاش هم کلاس شدم. بعد فهمیدم این دختر اصفهانی همان دختری ست که من همیشه خیال می کردم یزدی است و لهجه یزدی دارد. دلیلش هم پیش خودم روشن بود، غلظت لهجه، نوع تلفظ ها و کششی که در بیانش وجود داشت با یک اصفهانی واقعی هم خوانی نداشت. یک بار بحثی شد بین همکلاسی ها در مورد لهجه این دختر خانم و من نظرم را گفتم. دلیلم هم واضح بود، خودم اصفهانی بودم و این لهجه را خوب می شناختم. اما کسی از همکلاسی ها حرفم را باور نمی کرد. دلیلشان هم این بود که چرا اصلا خود من لهجه اصفهانی ندارم؟ خب من لهجه ام را گذاشته بودم توی خانه و آمده بودم مدرسه. توی خانه به لهجه خودمان در مدرسه هم به زبان آنها. حالا از من اصرار و از آنها انکار. جالب اینجاست که آن دختر خانم خیلی هم بین بچه ها محبوب بود و یکی از دلایلش هم همین لهجه غلیظ الکی بود. بعدها وقتی با آن دختر دوست شدم فهمیدم که به خاطر شغل پدرش چند سالی در اصفهان زندگی کرده اند و این ماجرای لهجه هم از آن جا آب می خورد. اما این ماجرای لهجه توی مدرسه به این آسانی تمام نشد. چند وقت یکبار یکی از بچه ها که چند روز رفته بود اصفهان لهجه می گرفت، یا یکی می رفت ته و توی فامیلش را در می آورد و یک شبه اصفهانی می شد یا یک اصفهانی می چسباند ته فامیلش. هیچ وقت نفهمیدم چرا بچه ها اصرار به اصفهانی شدن دارند؟ چرا کسی مثلا نمی آمد و لهجه ترکی اش را رو کند یا یک شهر دیگر، چون به نظرم همه ی لهجه ها دوست داشتنی و قابل احترامند. البته من هم شده بودم مضحکه دستشان، که اگر اصفهانی هستی رو کن و با لهجه صحبت کن! یا می آمدند و سوال می کردند که فلان جمله به اصفهانی چطور گفته می شود. حالا هم با وجود این فیلم، همه کارشناس لهجه شده اند و هرکس برای خودش اظهار نظر می کند. جالب اینجاست که در این فیلم هم مشکل، همان دختری ست که خودش را اصفهانی جا زده، چیزی که باعث می شود دیالوگها به دل ننشینند، بازیگران غیر بومی ست که به زور قرص لهجه قورت داده اند و این نوع تلفظ در خونشان نیست. اما سوال اینجاست که اگر بازیگران این فیلم از مردم اصفهان بودند، چه می شد؟

*دوستان و وب نویسان عزیزی که تمایل به تبادل لینک دارند، در نظراتشان بنویسند تا اعمال شود.


نوشته شده در پنج شنبه 89/6/4ساعت 3:16 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 دروغ می­گفت!
مرا دوست نداشت!
از اولش هم نداشت،
می­خواست از مادرش کتک نخورد،
وگرنه اصلا من را نمی­خواست
وقتی تنها شدیم به من گفت لهیده­ی بوگندو!
خب احتمالا نمی­دانست یک هویج بخارپز هم دل دارد و دلش می­شکند!

*دوستان و وب نویسان عزیزی که تمایل به تبادل لینک دارند، در نظراتشان بنویسند تا اعمال شود.


نوشته شده در سه شنبه 89/6/2ساعت 1:28 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

    یک کتاب فروشی خیابانی، اولین کتابی که چشمم را می گیرد «سنگ صبور» است. کتابی ممنوعه از نویسنده ای ممنوعه «صادق چوبک». دنیا را بهم می دهند وقتی که در شیراز چنین غنیمتی را پیدا می کنم. فروشنده می گوید پنج هزار تومان. کتاب چاپ دوم است، 1352 از سازمان انتشارات جاویدان که لوگویش یک سرباز هخامنشی نیزه به دست است. کتاب جلد مقوایی صورتی کمرنگی دارد، خیلی خیلی معمولی، گویا آن وقت ها نویسنده ها به قیافه ی کتابشان خیلی اهمیت نمی دادند.

   سنگ صبور را اولین بار در 16 سالگی خواندم، یادم است وقتی خواندم خودم رویم نشد کتاب را به کتابخانه تحویل بدهم و پدرم را فرستادم. موقع خواندن هم بدتر بود، پنهان کردن کتاب از دم دست یک بابای کتابخوان خیلی سخت است. یادم نیست کتاب را تا ته خواندم یا نه. بعید می دانم هم چوبک این کتاب را برای 16 ساله های حتی کتابخوان نوشته باشد. اما الان هر صفحه که می خوانم انگار یک غذای سنگین ته معده ام جاخوش کرده باشد. سرم سنگین می شود و چند دقیقه چشم هایم را می بندم و تمرکز می کنم تا بتوانم آن همه مفهوم را هضم کنم. کاری به عقاید شخصی چوبک ندارم که چندان اسلامی نبودند و جملاتش پر از حمله و اعتراض است به امثال شیخ محمود و حاج اسمعیل. دیدگاه اجتماعی کتاب برایم خیلی جالب است. چوبک یکی از همان هاست که چوب دست می گیرند و لجن ها را به هم می زنند تا زنندگی بو باعث شود دیگران فکر کنند. خودشان هم از بوی بد و این چیزها هراسی ندارند، یک شورشی تمام عیار.

   آدم در هر سن و سالی که باشد، در هر زمانی که باشد دلش برای گوهر و کاکل زری که قربانی اجتماعند می سوزد، با احمدآقا که با همزادش درگیر است و همدمش آسید ملوچ(عنکبوت توی اتاقش) همذات پنداری می کند. این راز یک قلم ماندگار است. این تاثیر یک قلم ژرف است که اگر نگذاری از در وارد شود، از پنجره می پرد داخل.

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/5/28ساعت 5:7 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

آب دماغ را می توان بالا کشید
اشک چشم را نه
« فرق بین عشق و سرماخوردگی »

 پ.ن: بدجور سرماخورده ام!


نوشته شده در جمعه 89/5/22ساعت 12:16 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

آقا حلزون، تازه به باغچه ی سبزی آمده بود و هیچ کس را نمی شناخت،  دوستی هم نداشت. آقا حلزون رفت پیش خانم ریحان. گفت:« وای! چه قد و بالایی! چه عطری! خانم می شه با من دوست شین؟». خانم ریحان بهش گفت:« برو مرتیکه لزج بی دست و پا!». حلزون از آنجا رفت. رفت پیش نعنا خانم. به نعنا خانم گفت:« به به! چه عطر و بویی! چه برگهای باحالی! جون میده روشون بشینی و حموم آفتاب بگیری. نعنا خانم خوشگل، با من دوست می شی؟». نعنا خانم برگ هایش را بالا گرفت و گفت:« مرده شوی ترکیبت را ببرند! این خونه س یا لونه موش که تو داری؟ من بات دوست نمی شم، کلاسم میاد پایین». آقا حلزون سرش را پایین انداخت و از آنجا رفت. یکهو بوی تندی به مشامش رسید. دور و ور را نگاه کرد. فکر کرد کفشدوزک، کار بی ادبی کرده است اما کفشدوزکی نبود. یکی داشت صدایش می کرد. یکی که برگ نداشت، کله نداشت. همین طور دراز دراز قد کشیده بود رفته بود توی هوا، اون کی بود؟ پیازچه خانم بود. صدایش به زور از زیر زمین می رسید، به آقا حلزون گفت:« اینا رو ولشون کن! اینا سر به هوان، کمالات شما رو نمی بینن! من خودم شخصا بهت افتخار دوستی میدم!». آقا حلزون کمی خانم پیازچه را برانداز کرد. یه کم عجیب غریب بود و خیلی هم خوش بو نبود ولی بهتر از هیچی بود. برای همین رفت و با خانم پیازچه دوست شد. هرچند که هیچ وقت صورت خانم پیازچه را ندید، ولی دوست شدند، اونم چه دوستایی!


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/24ساعت 1:5 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

   1   2      >
Design By : LoxTheme.com