سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

خواهر کوچکم که شش سالش است، همیشه با من راجع به برنامه های کودک صحبت می کند. خیلی وقت‌ها با هم برنامه ها را نگاه می کنیم؛ یعنی به نوعی با هم تبادل نظر می کنیم. امروز گفت:« عمو فردوس اومده! عمو فردوسو می شناسی؟». بلافاصله مغزم شروع در خاطرات شروع به گشت و گذار کرد. عمو فردوس، همان عموی خندان روزهای کودکی که درس الفبا می داد. جانباز بود و انگار یک وقتی هم حالش چندان مساعد نبود... هووم! هنوز هم می توانم طعم شیرین شعرها و بازی‌هایش را لای خاطرات کودکی‌ام احساس کنم ...
عمو فردوس آمده، با همان صورت همیشه خندان، خنده ای که حالا به نظرم کمی تصنعی می‌رسد اما خوب! همان لبخند چند چروک روی صورت عمو به جای می‌گذارد و این یعنی عمو فردوس زیاد می خندد!. لباس عمو از همه جالب تر است، شق و رق؛ در نگاه اول آدم را یاد لباس پهلوان‌های سریال «پهلوانان نمی‌میرند» می اندازد. سر آستین بامزه‌ی سفیدش از کت بیرون زده و کف دستش را پوشانده، چقدر عموی ما با حجاب است با این کت بلند که تقریبا تا سرزانویش می‌رسد. یقه‌ی حاشیه دوزی شده اش را بگو که چقدر بامزه است! رنگ شکلاتی لباسش که حرف ندارد! چه کسی می‌گوید با ریش قیافه‌ اخمو و خشن می‌شود؟.. و آن دو تا عروسک نچسب که گویا خواهر و برادرند و دست در گردن همدیگر دارند، امین و آرزو؛ اسم برنامه هم این است: «خانه‌ی کوچک ما». ما یعنی کیا ؟

به نظر من عمو فردوس آغازگر یک جریان بود. یک جریان شاد در برابر یک نظام خشک آموزشی. این روزها اما برنامه های شاد موزیکال خیلی زیاد شده. خانم ها که به کنار، هر آقایی به خودش جرئت می‌دهد با صدای نخراشیده‌اش برای بچه ها شعر بخواند، قصه تعریف کند و خنزر پنزر در مغز بچه فرو کند که مسواک بزنید، صبحانه بخورید، سه متر از تلویزیون فاصله بگیرید... این مطالب آنقدر تکرار شده که باید در قالب جدید آن‌ها را ارائه داد. اما به نظر شما عمو فردوس با آن سبک و سیاق قدیم می‌تواند انتظارات بچه‌ها را برآورده کند؟ با وجود این ساعات طولانی برنامه‌های کودک، عمو فردوس می‌تواند مثل قبل در دل بچه‌های شش هفت ساله‌‌ی حالا برای خودش جا باز کند؟ آیا بچه‌ها  یک استدیوی سفید و سرد را با یک خانه اشتباه می‌گیرند؟ آیا بچه‌های امروزی با دو تا عروسک کم تحرک که صدایشان هم به زور در می آید می توانند ارتباط برقرار کنند؟ عمو فردوس باید قبل از ارائه‌ی برنامه اش به این موارد فکر می‌کرد. نمی‌گویم باید مثل باقی مجری‌ها ورجه وورجه کند و بالا و پائین بپرد یا یک عالم دوستت دارم و بوس و قربان صدقه از از صفحه‌ی تلویزیون برای بچه‌ها بفرستد، نه! اما دوره‌ی نصیحت‌های مستقیم اخلاقی هم به بچه‌ها گذشته. آنقدر گذشته که عروسک برنامه «آرزو» هم می‌گوید نصیحت نکن عمو!
من هم نمی‌خواهم نصیحتت کنم عمو! اما کاش قوی‌تر برمی گشتی!


نوشته شده در پنج شنبه 88/5/8ساعت 10:34 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

1-       هیچ کس آدم خوار متولد نمی شود.
2-       آدم خواری معمولا بعد از یک بار امتحان گوشت آدم رخ می دهد. در واقع هرکس یک بار طعم گوشت انسان را بچشد، عاشقش می شود.
3-       آدم خوارها اصولا بیشتر از سایرین به آدم ها علاقه مند هستند.
4-       آدم خوارها به سلامتی گوشتی که می خورند توجه خاصی دارند.
5-       یک آدم خوار ظاهر بین نیست چون می داند لذیذترین اعضا ، زشت ترین آنهاست.
6-       آدم خوارها گیاه خواری را دوست دارند، چون بدن یک گیاه خوار، سالم ، سرشار از فیبر و ویتامین است.
7-       آدم خوارها در ارتباطات جمعی و فردی، مهربان ترین ها و بهترین ها هستند.
8-       جیبهای یک آدم خوار همیشه خالی و مغزش پر است.
9-       به دلیل رژیم غذایی ثابت، آدم خوارها دوستان محیط زیست نامیده می شوند.
10-   یک آدم خوار موفق فرق بین گوشت تن یک سیاست مدار را با یک هنرمند بهتر از هر کس دیگری درک می کند.
11-   آدم خوارها به خاطر پول آدم نمی کشند، به خاطر دل و شکمشان کار می کنند.
12-   یک آدم خوار باوجدان همیشه چند تکه یادگاری از فردی که تکه تکه اش کرده و خورده ، نگه می دارد.
13-   یک آدم خوار معتقد، هر روز برای ارواح آدمهایی که خورده، به درگاه خدا دعا می کند.
14-   آدم خوار دروغگو نمی شود، اگر بپرسید در مورد کارش دروغ نمی گوید، اما خوب بعد از شنیدن واقعیت، هیچ تضمینی به شما نمی دهد.
15-   یک آدم خوار با نزاکت، هیچ وقت با تکه استخوان به جا مانده از آدمی که خورده، دندانش را خلال نمی کند.
16-   یک آدم خوار هیچ وقت یک آدم خوار دیگر را نمی خورد.
17-   یک آدم خوار زیاده خواه و مصرف گرا نیست و به اندازه ی نیازش آدم می کشد و می خورد.
18-   یک آدم خوار ، آدم فروش نیست.
19-   هیچ آدمی نمی تواند ادعا کند یک آدم خوار را خوب می شناسد. ( این را آدم خواری به من گفت !!!)


نوشته شده در دوشنبه 88/5/5ساعت 10:39 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

یک روز صبح وقتی همه ی مردم کشور 1 از خواب بیدار شدند چیز عجیبی در آسمان دیدند. اولین نفری که آن چیز عجیب را دید ، رفتگری بود که توی تاریکی و روشنایی اسمان، جارو به دست وارد خیابان اصلی یکی از شهرهای کشور 1 شد. خطی سرخ ، ممتد و با پهنایی یک اندازه در سرتاسر آسمان آبی پیش می رفت. آسمان آبی که چه عرض کنم! آسمان دود زده ی شهر . سرعت پیشروی خط زیاد نبود. انگار که نقاشی نامرئی، با حوصله دارد آن را توی آسمان می کشد. تمام مردم شهر ، کار و زندگی شان را رها کرده بودند و مشغول دیدن این خط سرخ پهن وسط آسمان شده بودند. به زودی تحقیقات گسترده راجع به این خط سرخ ممتد آغاز شد. اما به راستی هیچ کس نمی دانست این خط سرخ از کجا آمده است؟. خط سرخ، همین که به خورشید رسید، با زیرکی خورشید را دور زد ونیم هلالی دور خورشید کشید، به طوری که انگار خط سرخ می خواست خورشید را به دو نیمه ی مساوی تقسیم کند. مردم همین که خورشید را با قیافه ی جدیدش دیدند، فریاد کشیدند. حالا نیمی از خورشید ، دور خودش یک حلقه ی خوشرنگ داشت. حقله ای که رنگ زیبای خورشید در مقابل آن رنگ پریده و حتی خیلی کمرنگ بود. تمام ستاره شناسان ، کارشان را رها کردند و مشغول به تحقیق راجع به خط سرخ شدند تا راز آن را هرچه زودتر پیدا کنند و کشور از دست این وضعیت آماده باش خلاصی پیدا کند.

تلویزیون، به مردم هشدار می داد که آرام باشید ، وحشت نکنید و تا اطلاع بعدی از خانه هایتان بیرون نیائید. اما این پیام خیلی مسخره بود چون هیچ کسی نترسیده بود حتی بچه کوچولو ها. درست است که همه جا رنگ قرمز را به رنگ خطر می شناسند اما این رنگ، آنقدر خوشرنگ بود که هیچ کسی به غیر از رئیس جمهور و وزرا از آن نترسید. همه اش هم تقصیر وزیر جنگ بود که یکهو از دهانش پرید:« دشمن! این کار دشمن است! کشور دارد تقسیم می شود!». همه ی نگاه ها، وحشت زده به سمت او میخکوب شد. چه خوب بود که ان دور و اطراف خبری از خبرنگارهای فضول نبود! یعنی این واقعا ترفند جدید دشمن بود؟ چه کسی فکرش را می کرد که دشمن بتواند روزی آسمان کشورشان را تسخیر کند. راستی اگر آسمان کشور توسط دشمن تسخیر می شد، چه بلائی سر آنها می آمد؟ با اینکه پیش مردم صدایش را در نیاوردند، اما همه حق را به وزیر جنگ می دادند چون این خط سرخ درست مثل مرزی بود که داشت از روی آسمان کشور، رد می شد و آن را به دو نیمه تقسیم می کرد. این شد که تمام هواپیماها ، آسمان کشور را پر کردند. دائم مشغول گشت زدن و گزارش دادن بودند و اجازه داشتند هرچیز مشکوکی را به رگبار ببندند. لکه ای تاریک روی آسمان شهر به خاطر وجود هواپیماها افتاده بود. با این حال خط سرخ ، هنوز محبوبیت و طرفداران خاص خودش را داشت و همه ی نگاه ها و توجه ها به سمت خط قرمز پیشرونده بود. هواپیماها و هلی کوپترها ساعتها توی آسمان چرخ زدند و وقتی دیدند خبری از دشمن نیست به سمت زمین بازگشتند. اما خوب! هنوز هم همه ی ضدهوایی ها، گوش به زنگ و آماده ی دفاع بودند. یکی از خلبانان جنگی گزارش داد:« ما درست زیر خط قرمز بودیم، اصلا انگار این خط جزئی از آسمان بود، درست مثل هوا، مثل رنگ خود آسمان ، جرم نداشت، حتی وقتی از میان این خط سرخ حرکت کردیم، رنگی به هواپیماهای ما نمالید و هیچ چیز قرمز نشد...»

به زودی مردم سایر کشورها هم این خط سرخ رنگ میان آسمان را دیدند. همه ی مردم دنیا، کنجکاو و منتظر بودند که ببینند این خط سرخ ، آخر به کجا می رسد؟ در ابتدا هر کشوری خیال می کرد این خط سرخ کار کشور دیگری است. چیزی در حد تصورات وزیر جنگ کشور 1 ، اما حقیقت این بود که هیچ کس به درستی راز این خط سرخ را نمی دانست و دانشمندان سرتاسر دنیا هم کاری از پیش نبرده بودند. وقتی خط سرخ، یک دور، دور کره ی زمین زد، مردم کشور 1 باز هم در یک صبح آفتابی دیگر دیدند که پهنای خط قرمز زیاد شده است . نه! درست بگویم، انگار کمی از رنگ خط سرخ، به اطراف پاشیده شده بود، برای همین رنگ قرمز خوشرنگ آن کمرنگ شده بود، اما محل تلاقی رنگ آبی آسمان با این رنگ سرخ، نوار باریکی از رنگ بنفش درست شده بود.نقاش خیلی معروفی در یکی از مصاحبه های مطبوعاتی اش گفت:« رنگ پاشی نقاش آسمان حرف ندارد...» بعد نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد و گفته بود:« وای ! این نقاش دارد معرکه کار می کند!».همان روز، در میدان بزرگ پایتخت کشور 1 اتفاق جالبی افتاد. مردی که لباس های عجیبی پوشیده بود از میان حوض توی میدان گذشت. همه ی لباسهایش ، حتی به نحوی باور نکردنی پوست صورتش هم کمرنگ تر از سایر آدمها بود. او، از میان حوض توی میدان گذشت . آب از لباسهایش شروع به چکیدن کرد. از ستون سنگی وسط حوض که مجسمه ای روی آن سوار بود خودش را بالا کشید. این کارها کمی برای سن و سال او زیادی باور نکردنی بود. بعد به مجسمه ی سنگی مرد دانشمند وسط میدان تکیه داد و ناگهان فریاد کشید:« من که از اول به همه ی شماها گفته بودم!». مردم با این فریاد بالاخره او را دیدند و همه ی توجه ها به سمت او جلب شد. مردی بود با لباسی کهنه و بلند که تا روی مچ پایش می رسید. رنگ لباسش قرمز بود با دایره های نارنجی و زرد که اگر خوب نگاه می کردی، یادت به خورشید توی آسمان می افتاد که خط قرمز رنگ از کنار آن رد شده بود. کم کم آدمها دور این مرد پیر عجیب جمع شدند. یکی پرسید:« تو دیگر کی هستی؟ اصلا اهل این شهری؟» مرد پیر سرفه ای کرد و گفت:« من پیرترین مرد این شهرم، خوب باید بگویم سالهاست در کنار شما زندگی می کنم اما شما انگار هیچ وقت مرا ندیدید!». تا این حرف را زد، لبخندی تلخ روی لبان مرد پیر عجیب آمد. اما انگار کسی حتی این لبخند را هم ندید!. یکی دیگر گفت:« خوب حالا واسه چی رفتی اون بالا؟ از اون جا که نمیشه خودکشی کرد!». چند نفر آرام خندیدند و روی صورت بقیه هم پوزخند نقش بست. مرد پیر انگار که این حرف را نشنیده باشد، همان طور آرام گفت:« این خط سرخ ... این خط برای شما هیچ خطری ندارد!». وقتی حرف خط سرخ پیش آمد کنجکاویشان بیشتر شد. یک نفر به حرف آمد و سوال توی ذهن همه را پرسید:« مگر تو می دانی این خط سرخ چیست؟». همه با اشتیاق به پیرمرد نگاه می کردند. مرد عجیب کمی فکر کرد و گفت « دقیقا نمی دانم چیست و از کجا آمده، اما می دانم الان وقت چیست!». مردم یکصدا گفتند:« وقت چی؟». مرد پیر عجیب مطمئن و با صدای بلند گفت:« وقت آن رسیده که آسمان آبی جایش را به آسمان قرمز بدهد! رنگ آبی آسمان همین روزهاست که تمام بشود...» . پیرمرد زیر لب گفت:« هرچند با این رنگ آبی هم خوب تا نکردید!.» سرش را بلند کرد و به آبی آسمان که انگار چرک شده بود نگاه کرد.

مردم از تعجب دهانشان باز مانده بود. خبرنگارها عکس می گرفتند و حرفهای پیرمرد را می نوشتند. از مرد پیر فیلم تهیه می شد و در همه ی کشورها به صورت زنده پخش می شد. مرد پیر به خودش آمد:« سالها، زیر آسمان آبی زندگی کردید، گاهی آسمان را دیدید و گاهی هم هیچ توجهی به آن نکردید . شب شد ، روز آمد ابرها، سالیان طولانی امدند و رفتند، باریدند، غریدند ، خورشید آمد و در شب ماه ... اما هیچ چیز برای همیشه یکجور نمی ماند، نباید خیال کنید که همیشه آسمان آبی است، دریا آبی است، ابرها سفیدند و خورشید این رنگی... از کجا معلوم فردا که از خواب بیدار شدید، رنگ چمنها تغییر نکرده باشد؟ یا حتی رنگ صورت و پوست خودتان ! هیچ به رنگ سبزه ها دقت کرده اید؟ خودتان را خوب دیده اید؟ تا فرصت باقیست از دیدن آسمان آبی لذت ببرید و هیچ گاه آن را فراموش نکنید. به آسمان طوری نگاه کنید که انگار وقت دل کندن از رنگ آبی چشم نواز آن است، آخرین بار است که ... » . حرف پیرمرد ناتمام ماند. بعد از آن ، زیر آسمان قرمز دیگر کسی او را ندید.

 


نوشته شده در جمعه 88/5/2ساعت 3:39 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

مامان بزرگ نی نی خاله زهرا را خیلی دوست دارد. با این که هنوز دندان ندارد من بهش پسته می دهم تا دلش درد بگیرد، گریه کند و جیغ بکشد. آن وقت مامان بزرگ هم کمتر دوستش داشته باشد.

رضوان، دخترخاله ام یک عروسک خیلی قشنگ دارد. وقتی می روم خانه‌ی خاله، رضوان فقط با عروسکش بازی می کند. من موهای عروسکش را می کنم تا زشت و کچل بشود و هیچ کس دوست نداشته باشد با او بازی کند.

خانم معلم نقاشی های «سپیده» را خیلی دوست دارد و همه اش بهش می گوید آفرین. وقتی سپیده حواسش نیست من دفترنقاشی اش را خط خطی می کنم تا دفترش کثیف بشود و کسی نقاشی‌هایش را دوست نداشته باشد.

مامان همیشه می گوید داداش محمدم، خیلی با انضباط است. من کوک ساعتش را جابه جا می کنم تا دیر از خواب بیدار شود، مامان بهش بگوید ای بی انضباط و کمتر دوستش داشته باشد!

با اینکه مامان بزرگ نی‌نی خاله زهرا را کمتر دوست دارد، رضوان یک عروسک زشت دارد، دفتر نقاشی سپیده خط خطی است و داداش محمد بی انضباط شده است، اما کسی مرا بیشتر دوست ندارد.

« این طنز کودکان را به یاد مرحوم منوچهر احترامی نوشتم ، روحش شاد»


نوشته شده در دوشنبه 88/4/29ساعت 1:18 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

از من دور شو ...
غریبگی می کنم با احساست ... سخت پیدا می کنم خود بکرم را لای دوستت دارم هایت. گم شده ام در بهت این واژه های بی معنی . می خواهم دور شوم . دور دور از دنیای تو ..
نمی خواهم آن ذره خاکستری باشم که از لای انگشت هایت، از سر سوخته‌ی سیگارت فرو می ریزد ...
دوست ندارم تنها طرح وسوسه انگیز اندامی باشم در دنیای خاکستر اندودت.
بس کن فرو چکاندن قطره های مذاب ضعفت را بر پیکر کبود روحم ...
از من دور شو ...
خیلی وقت است که جیک جیک مستانه از سرم افتاده ...


نوشته شده در یکشنبه 88/4/28ساعت 1:44 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

درد صفت نمی خواهد. خود درد همه اش صفت است. باید بگویی درد خالی. هرچند که درد اصلا خالی نیست و کلی درد دارد با خودش !

درد شناسنامه نمی خواهد. می گیرد و ول می کند. می آید و می رود. هیچ کسی هم نمی داند کی به دنیا آمده و کی هم خواهد مرد.

درد شناختن نمی خواهد. برای شناخت درد نیاز نیست زیاد بشناسی اش. وقتی آمد خودت دستت می آید که چه موجودی است!

نمی خواهد دنبال درد بگردی تا پیدایش کنی و ازش اصول دین کسب و کارش را بپرسی. وقتی انتظارش را نداری سراغت می آید به بهترین وجه خودش مهمانت می شود. مهمان دردناکت!

درد آرام گاه نمی خواهد چون در بدن هیچ بنده‌ی خدایی آرام نخواهد گرفت که آرامش را هم ازش سلب خواهد کرد.

درد تلفن همراه نمی خواهد ، همیشه‌‌ی خدا در دسترس است.

درد قوم و خویش نمی خواهد، همین که همیشه همراه مرض می آید برای هفت پشتمان کافی است.

درد خانه نمی خواهد. هر شب می رود توی جلد یک نفر و پدرش را مقابل چشمانش می آورد.

درد زن و بچه نمی خواهد. حالا که یک نفری سراغ آدم می آید چقدر وحشتناک است، چه برسد به خانوادگی!

درد مزد نمی خواهد. خودش می رود مزدش را از دکتر ها می گیرد.

درد تبعیض حالی اش نیست. خِر همه جور آدمی را می گیرد. پولدار بی پول زشت، زیبا.


نوشته شده در جمعه 88/4/26ساعت 2:3 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

و امروز آخرین رخت های دنیا کثیف شد...

لباس چرکها را به موزه سپردند تا آیندگان یادشان نرود که روزی و روزگاری، لباس چرکی هم وجود داشت. آخرین ماشین لباسشویی ساخته شده و آخرین پودر لباسشویی هم به موزه ی زمان سپری شد. در آخرین خشکشوئی تخته شد و مجسمه ی زنی هنگام لباس شستن ساخته شد تا مادرهای آینده به خود ببالند به خاطر این همه پیشرفت. مجسمه ی زنی که لباس ها را از ماشین لباسشویی خودکارش بیرون می کشید به عنوان نشانه، جلوی در ورودی قرار گرفت. آری! اینجا موزه ی رخت های چرک سمبولیک است.

امروز پسر کوچکی به عنوان نمونه لباسهای گلی اش را به موزه سپرد تا مایه ی عبرت آیندگان باشد و مردی ، دو دستی و با تقدیم احترام آخرین جورابهای کثیف و بدبویش را به موزه سپرد تا از آنها در کمال دقت نگه داری شود. « بوی پیراهن یوسف » به عنوان کلاسیک ترین داستان در این موزه قرار خواهد گرفت.

از فردا ، همه لباسهایی می پوشیم که هیچ گاه کثیف نمی شوند، لکه نمی گیرند و بدبو هم نمی شوند. از فردا هیچ کس با لباس اتو نکشیده و چرک به مدرسه یا محل کارش نخواهد رفت. از فردا لباس هیچ کس بوی تنش را نخواهد داد. آه که چه روز با شکوهی است فردا ! فقط بیچاره یعقوب ...


نوشته شده در جمعه 88/4/19ساعت 9:15 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

خدایا !
بابا گفت:
« می‌روم تا برای شام غذا پیدا کنم»
شب شده
اما هنوز
بابا به خانه برنگشته
خدایا !
آن آقا که از کنار خانه‌‌ی ما رد می‌شد
 دستش یک عالمه نان بود
حواسش نبود
یک تکه از نانش افتاد روی زمین
و من آن را برداشتم
خدایا!
به بابا بگو
هرچه زودتر به خانه بیاید
تا با هم این تکه نان را بخوریم

(بچه موش)

 

هاجر زمانی- جوانه غذا (ضمیمه ویژه کودکان نشریه غذا)– شماره 2- بخش درد و دل

 


نوشته شده در جمعه 88/4/12ساعت 7:40 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

این روزها دلم می خواهد زیبای خفته باشم.
زیبای خفته ای که هم اکنون به خواب رفته است.


نوشته شده در جمعه 88/4/5ساعت 4:32 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

ماریا ! متاسفم
...

کاش می شد مریمم باشی !


نوشته شده در دوشنبه 88/4/1ساعت 12:36 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
Design By : LoxTheme.com