سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

یک روز صبح وقتی همه ی مردم کشور 1 از خواب بیدار شدند چیز عجیبی در آسمان دیدند. اولین نفری که آن چیز عجیب را دید ، رفتگری بود که توی تاریکی و روشنایی اسمان، جارو به دست وارد خیابان اصلی یکی از شهرهای کشور 1 شد. خطی سرخ ، ممتد و با پهنایی یک اندازه در سرتاسر آسمان آبی پیش می رفت. آسمان آبی که چه عرض کنم! آسمان دود زده ی شهر . سرعت پیشروی خط زیاد نبود. انگار که نقاشی نامرئی، با حوصله دارد آن را توی آسمان می کشد. تمام مردم شهر ، کار و زندگی شان را رها کرده بودند و مشغول دیدن این خط سرخ پهن وسط آسمان شده بودند. به زودی تحقیقات گسترده راجع به این خط سرخ ممتد آغاز شد. اما به راستی هیچ کس نمی دانست این خط سرخ از کجا آمده است؟. خط سرخ، همین که به خورشید رسید، با زیرکی خورشید را دور زد ونیم هلالی دور خورشید کشید، به طوری که انگار خط سرخ می خواست خورشید را به دو نیمه ی مساوی تقسیم کند. مردم همین که خورشید را با قیافه ی جدیدش دیدند، فریاد کشیدند. حالا نیمی از خورشید ، دور خودش یک حلقه ی خوشرنگ داشت. حقله ای که رنگ زیبای خورشید در مقابل آن رنگ پریده و حتی خیلی کمرنگ بود. تمام ستاره شناسان ، کارشان را رها کردند و مشغول به تحقیق راجع به خط سرخ شدند تا راز آن را هرچه زودتر پیدا کنند و کشور از دست این وضعیت آماده باش خلاصی پیدا کند.

تلویزیون، به مردم هشدار می داد که آرام باشید ، وحشت نکنید و تا اطلاع بعدی از خانه هایتان بیرون نیائید. اما این پیام خیلی مسخره بود چون هیچ کسی نترسیده بود حتی بچه کوچولو ها. درست است که همه جا رنگ قرمز را به رنگ خطر می شناسند اما این رنگ، آنقدر خوشرنگ بود که هیچ کسی به غیر از رئیس جمهور و وزرا از آن نترسید. همه اش هم تقصیر وزیر جنگ بود که یکهو از دهانش پرید:« دشمن! این کار دشمن است! کشور دارد تقسیم می شود!». همه ی نگاه ها، وحشت زده به سمت او میخکوب شد. چه خوب بود که ان دور و اطراف خبری از خبرنگارهای فضول نبود! یعنی این واقعا ترفند جدید دشمن بود؟ چه کسی فکرش را می کرد که دشمن بتواند روزی آسمان کشورشان را تسخیر کند. راستی اگر آسمان کشور توسط دشمن تسخیر می شد، چه بلائی سر آنها می آمد؟ با اینکه پیش مردم صدایش را در نیاوردند، اما همه حق را به وزیر جنگ می دادند چون این خط سرخ درست مثل مرزی بود که داشت از روی آسمان کشور، رد می شد و آن را به دو نیمه تقسیم می کرد. این شد که تمام هواپیماها ، آسمان کشور را پر کردند. دائم مشغول گشت زدن و گزارش دادن بودند و اجازه داشتند هرچیز مشکوکی را به رگبار ببندند. لکه ای تاریک روی آسمان شهر به خاطر وجود هواپیماها افتاده بود. با این حال خط سرخ ، هنوز محبوبیت و طرفداران خاص خودش را داشت و همه ی نگاه ها و توجه ها به سمت خط قرمز پیشرونده بود. هواپیماها و هلی کوپترها ساعتها توی آسمان چرخ زدند و وقتی دیدند خبری از دشمن نیست به سمت زمین بازگشتند. اما خوب! هنوز هم همه ی ضدهوایی ها، گوش به زنگ و آماده ی دفاع بودند. یکی از خلبانان جنگی گزارش داد:« ما درست زیر خط قرمز بودیم، اصلا انگار این خط جزئی از آسمان بود، درست مثل هوا، مثل رنگ خود آسمان ، جرم نداشت، حتی وقتی از میان این خط سرخ حرکت کردیم، رنگی به هواپیماهای ما نمالید و هیچ چیز قرمز نشد...»

به زودی مردم سایر کشورها هم این خط سرخ رنگ میان آسمان را دیدند. همه ی مردم دنیا، کنجکاو و منتظر بودند که ببینند این خط سرخ ، آخر به کجا می رسد؟ در ابتدا هر کشوری خیال می کرد این خط سرخ کار کشور دیگری است. چیزی در حد تصورات وزیر جنگ کشور 1 ، اما حقیقت این بود که هیچ کس به درستی راز این خط سرخ را نمی دانست و دانشمندان سرتاسر دنیا هم کاری از پیش نبرده بودند. وقتی خط سرخ، یک دور، دور کره ی زمین زد، مردم کشور 1 باز هم در یک صبح آفتابی دیگر دیدند که پهنای خط قرمز زیاد شده است . نه! درست بگویم، انگار کمی از رنگ خط سرخ، به اطراف پاشیده شده بود، برای همین رنگ قرمز خوشرنگ آن کمرنگ شده بود، اما محل تلاقی رنگ آبی آسمان با این رنگ سرخ، نوار باریکی از رنگ بنفش درست شده بود.نقاش خیلی معروفی در یکی از مصاحبه های مطبوعاتی اش گفت:« رنگ پاشی نقاش آسمان حرف ندارد...» بعد نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد و گفته بود:« وای ! این نقاش دارد معرکه کار می کند!».همان روز، در میدان بزرگ پایتخت کشور 1 اتفاق جالبی افتاد. مردی که لباس های عجیبی پوشیده بود از میان حوض توی میدان گذشت. همه ی لباسهایش ، حتی به نحوی باور نکردنی پوست صورتش هم کمرنگ تر از سایر آدمها بود. او، از میان حوض توی میدان گذشت . آب از لباسهایش شروع به چکیدن کرد. از ستون سنگی وسط حوض که مجسمه ای روی آن سوار بود خودش را بالا کشید. این کارها کمی برای سن و سال او زیادی باور نکردنی بود. بعد به مجسمه ی سنگی مرد دانشمند وسط میدان تکیه داد و ناگهان فریاد کشید:« من که از اول به همه ی شماها گفته بودم!». مردم با این فریاد بالاخره او را دیدند و همه ی توجه ها به سمت او جلب شد. مردی بود با لباسی کهنه و بلند که تا روی مچ پایش می رسید. رنگ لباسش قرمز بود با دایره های نارنجی و زرد که اگر خوب نگاه می کردی، یادت به خورشید توی آسمان می افتاد که خط قرمز رنگ از کنار آن رد شده بود. کم کم آدمها دور این مرد پیر عجیب جمع شدند. یکی پرسید:« تو دیگر کی هستی؟ اصلا اهل این شهری؟» مرد پیر سرفه ای کرد و گفت:« من پیرترین مرد این شهرم، خوب باید بگویم سالهاست در کنار شما زندگی می کنم اما شما انگار هیچ وقت مرا ندیدید!». تا این حرف را زد، لبخندی تلخ روی لبان مرد پیر عجیب آمد. اما انگار کسی حتی این لبخند را هم ندید!. یکی دیگر گفت:« خوب حالا واسه چی رفتی اون بالا؟ از اون جا که نمیشه خودکشی کرد!». چند نفر آرام خندیدند و روی صورت بقیه هم پوزخند نقش بست. مرد پیر انگار که این حرف را نشنیده باشد، همان طور آرام گفت:« این خط سرخ ... این خط برای شما هیچ خطری ندارد!». وقتی حرف خط سرخ پیش آمد کنجکاویشان بیشتر شد. یک نفر به حرف آمد و سوال توی ذهن همه را پرسید:« مگر تو می دانی این خط سرخ چیست؟». همه با اشتیاق به پیرمرد نگاه می کردند. مرد عجیب کمی فکر کرد و گفت « دقیقا نمی دانم چیست و از کجا آمده، اما می دانم الان وقت چیست!». مردم یکصدا گفتند:« وقت چی؟». مرد پیر عجیب مطمئن و با صدای بلند گفت:« وقت آن رسیده که آسمان آبی جایش را به آسمان قرمز بدهد! رنگ آبی آسمان همین روزهاست که تمام بشود...» . پیرمرد زیر لب گفت:« هرچند با این رنگ آبی هم خوب تا نکردید!.» سرش را بلند کرد و به آبی آسمان که انگار چرک شده بود نگاه کرد.

مردم از تعجب دهانشان باز مانده بود. خبرنگارها عکس می گرفتند و حرفهای پیرمرد را می نوشتند. از مرد پیر فیلم تهیه می شد و در همه ی کشورها به صورت زنده پخش می شد. مرد پیر به خودش آمد:« سالها، زیر آسمان آبی زندگی کردید، گاهی آسمان را دیدید و گاهی هم هیچ توجهی به آن نکردید . شب شد ، روز آمد ابرها، سالیان طولانی امدند و رفتند، باریدند، غریدند ، خورشید آمد و در شب ماه ... اما هیچ چیز برای همیشه یکجور نمی ماند، نباید خیال کنید که همیشه آسمان آبی است، دریا آبی است، ابرها سفیدند و خورشید این رنگی... از کجا معلوم فردا که از خواب بیدار شدید، رنگ چمنها تغییر نکرده باشد؟ یا حتی رنگ صورت و پوست خودتان ! هیچ به رنگ سبزه ها دقت کرده اید؟ خودتان را خوب دیده اید؟ تا فرصت باقیست از دیدن آسمان آبی لذت ببرید و هیچ گاه آن را فراموش نکنید. به آسمان طوری نگاه کنید که انگار وقت دل کندن از رنگ آبی چشم نواز آن است، آخرین بار است که ... » . حرف پیرمرد ناتمام ماند. بعد از آن ، زیر آسمان قرمز دیگر کسی او را ندید.

 


نوشته شده در جمعه 88/5/2ساعت 3:39 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com