سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

آقا حلزون، تازه به باغچه ی سبزی آمده بود و هیچ کس را نمی شناخت،  دوستی هم نداشت. آقا حلزون رفت پیش خانم ریحان. گفت:« وای! چه قد و بالایی! چه عطری! خانم می شه با من دوست شین؟». خانم ریحان بهش گفت:« برو مرتیکه لزج بی دست و پا!». حلزون از آنجا رفت. رفت پیش نعنا خانم. به نعنا خانم گفت:« به به! چه عطر و بویی! چه برگهای باحالی! جون میده روشون بشینی و حموم آفتاب بگیری. نعنا خانم خوشگل، با من دوست می شی؟». نعنا خانم برگ هایش را بالا گرفت و گفت:« مرده شوی ترکیبت را ببرند! این خونه س یا لونه موش که تو داری؟ من بات دوست نمی شم، کلاسم میاد پایین». آقا حلزون سرش را پایین انداخت و از آنجا رفت. یکهو بوی تندی به مشامش رسید. دور و ور را نگاه کرد. فکر کرد کفشدوزک، کار بی ادبی کرده است اما کفشدوزکی نبود. یکی داشت صدایش می کرد. یکی که برگ نداشت، کله نداشت. همین طور دراز دراز قد کشیده بود رفته بود توی هوا، اون کی بود؟ پیازچه خانم بود. صدایش به زور از زیر زمین می رسید، به آقا حلزون گفت:« اینا رو ولشون کن! اینا سر به هوان، کمالات شما رو نمی بینن! من خودم شخصا بهت افتخار دوستی میدم!». آقا حلزون کمی خانم پیازچه را برانداز کرد. یه کم عجیب غریب بود و خیلی هم خوش بو نبود ولی بهتر از هیچی بود. برای همین رفت و با خانم پیازچه دوست شد. هرچند که هیچ وقت صورت خانم پیازچه را ندید، ولی دوست شدند، اونم چه دوستایی!


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/24ساعت 1:5 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com