لــعل سـلـسـبیــل
جمعه، یک بچهی گمشده توی تقویم است که دست مادرش را ول کرده و حالا دارد دنبالش میگردد. هر روز میگردد. شنبه، یکشنبه، دو شنبه... تا پنج شنبه و باز به خودش میرسد. ناامید نمیشود، باز هم شروع میکند به گشتن، شنبه، یک شنبه، همهی روزها را میگردد تا مادرش را پیدا کند.
جمعه توی دلش ی غم بزرگ دارد که چرا توی اسمش یک «شنبه» ندارد. جمعه به 5 شنبه حسودیاش میشود چون او 5 تا «شنبه» دارد و خودش هیچی ندارد.
جمعه از پشت کوه آمده، وقتی روزش تمام میشود،ماتمزده یک گوشه مینشیند و به خورشید نگاه میکند که پشت کوه پایین میرود و غروب میکند. جمعه دلش خیلی برای پشت کوه تنگ شده.
روانشناسها میگویند جمعه افسرده شده است. باید دنیای خودش را تغییر بدهد تا حالش خوب بشود. اما جمعه چطور مادرش را پیدا کند؟ یک «شنبه» برای خودش دست و پا کند و به پشت کوه برگردد؟
من دلم برای جمعه میسوزد. میخواهم کمکش کنم چون دوستش هستم و بهش نزدیکم اما من هم فقط یک «شنبه دارم»، اگر شنبهام را به جمعه بدهم آنوقت تکلیف خودم چی میشود؟ کاش معجزهای بشود و جمعه بتواند دنیای خودش، شاید هم دنیا را تغییر دهد!
Design By : LoxTheme.com |