سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

   جمعه، یک بچه­ی گم­شده توی تقویم است که دست مادرش را ول کرده و حالا دارد دنبالش می­گردد. هر روز می­گردد. شنبه، یکشنبه، دو شنبه... تا پنج شنبه و باز به خودش می­رسد. ناامید نمی­شود، باز هم شروع می­کند به گشتن، شنبه، یک شنبه، همه­ی روزها را می­گردد تا مادرش را پیدا کند.
جمعه توی دلش ی غم بزرگ دارد که چرا توی اسمش یک «شنبه» ندارد. جمعه به 5 شنبه حسودی­اش می­شود چون او 5 تا «شنبه» دارد و خودش هیچی ندارد.
   جمعه از پشت کوه آمده، وقتی روزش تمام می­شود،ماتم­زده یک گوشه می­نشیند و به خورشید نگاه می­کند که پشت کوه پایین می­رود و غروب می­کند. جمعه دلش خیلی برای پشت کوه تنگ شده.
روانشناس­ها می­گویند جمعه افسرده شده است. باید دنیای خودش را تغییر بدهد تا حالش خوب بشود. اما جمعه چطور مادرش را پیدا کند؟ یک «شنبه» برای خودش دست و پا کند و به پشت کوه برگردد؟
    من دلم برای جمعه می­سوزد. می­خواهم کمکش کنم چون دوستش هستم و بهش نزدیکم اما من هم فقط یک «شنبه دارم»، اگر شنبه­ام را به جمعه بدهم آن­وقت تکلیف خودم چی می­شود؟ کاش معجزه­ای بشود و جمعه بتواند دنیای خودش، شاید هم دنیا را تغییر دهد!


نوشته شده در پنج شنبه 89/8/13ساعت 6:54 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com