سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

    خیلی وقت­ها برای پیاده روی و تاب بازی، گاهی هم خوردن یک فنجان قهوه می­روم بوستان نرگس. شهر ما زیاد پارک و بوستان ندارد، با این حال اینجا را به جاهای دیگر ترجیح می­دهم چون در نظر من بیشتر از اینکه یک پارک باشد، یک باغ بزرگ است.
    یک قسمت از پارک هنوز شکل باغ خود را حفظ کرده و کلی درخت انار آنجاست. درخت انار را خیلی دوست دارم. بهار غرق برگ­های سبز براق است، تابستان غرق شکوفه­های قرمز آتشین و آخر تابستان انارهای کوچولوی نارس و پاییز هم فصل انارهای درشت و ترک خورده. آن قسمت از پارک که می­روم احساس می­کنم به طبیعتی دست نخورده قدم گذاشته­ام.
    وقتی از روزمرگی خسته می­شوم، وقتی تنهایم، وقتی غرق فکرم، وقتی خوشحالم یا غمگین آنجا پناه­گاه من است. با دوست­هایم کلی از آنجا خاطره دارم، محل قرارهای دخترانه­مان است، چند تا دوست کوچولو آنجا پیدا کرده­ام. امروز اما با چیزی که دیدم، مزه­ی کاپوچینوی بزرگی که خورده بودم از دهانم رفت. باغ زیبای من نیمه ویران شده بود. خیلی از درخت­های مورد علاقه­ام قطع شده بودند. همان درخت­های نیمه وحشی و هرس نشده­ای که با سعیده بالا می­پریدیم تا از سرشاخه­های بلندشان انار بچینیم. همان درخت­هایی که زیرشان یک عالم کود و پی پی سگ و گربه بود، همان درخت­هایی که حلزون­ها به تنه­های لاغرشان چسبیده بودند.
   امروز نتوانستم تاب بازی کنم، دلم گرفت، برای درخت­های عزیزم اشک ریختم. هنوز هم از حیرت صحنه­ای که دیدم بیرون نیامدم، کدام آدم بدسلیقه­ای دلش آمد دستور قتل درخت­ها را بدهد؟
   حالا من اعتراض دارم، به قتل عام درخت­های نازنینم اعتراض دارم، حتی یکی از آن درخت­ها آرزوی من بود. امروز از درخت­های آرزویم فقط تنه­های بریده و جوش­های کوچکشان باقی مانده بود...


نوشته شده در چهارشنبه 89/11/6ساعت 5:36 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com