لــعل سـلـسـبیــل
میخواهم یک داستان در مورد توت فرنگی بنویسم. میخواهم که نه.. باید بنویسم، تا فردا. قبلا قصهی سیبی را نوشتم که به فضا رفت. قصهی سرزمین گندم را نوشتم و بادام کوچکی را در دل خاک جا دادم تا روزی برای خودش درخت بزرگی بشود. حتی قصهی بادام زمینی را هم نوشتم. هویج، پسته، موز، هلو، پرتقال، انار، وای خدای من! چقدر قصه نوشتم!
توت فرنگی یک توت گرد چاقالو است که روی بوته زندگی میکند. روی تنش خالهای زرد کوچولو دارد. همه دوستش دارند. هرکسی خورده گفته:به به! عجب خوشمزه است! مربایش هست، لواشکش هست، آب نباتش هست، ژلهاش هست، بستنیاش، وای نگو! بستنی توت فرنگی!
توت فرنگی باید خیلی به خودش افتخار کند که این همه کارایی دارد.. آهان! قصهی توت فرنگی خودخواه را مینویسم، توت فرنگی که درشتیاش را به توت های درختی پز میدهد. یا نه، توت فرنگی که آرزو دارد روی درخت زندگی کند. توت فرنگی نرسیدهای که میترسد هیچ وقت لپش قرمز نشود. توت فرنگیای که توی گلخانه زندگی میکند و آرزو دارد آسمان آبی را ببیند... یا قصه توت فرنگیای که خیلی پرحرف بود و حواسش نبود، افتاد و زیر پا له و لورده شد...
قصههای توت فرنگی همین طوری سرازیر میشوند توی ذهنم. توی ذهنم دارم از مزرعه برمیگردم، یک سبد توت فرنگی چیدهام، تمام تنم عطر توت فرنگی گرفته است. عمیق تر بو می کنم، یک داستان دیگر دارد آن پس پسای ذهنم شکل میگیرد...
مشکل داستان میوهها فقط یک چیز است، بعد نوشتن بدجور هوسشان را میکنم، هوس یک سبد پر از توت فرنگی تازه روی میز کارم...
Design By : LoxTheme.com |