لــعل سـلـسـبیــل
همه چیز خبر از تغییر فصل میدهد، چقدر خوب که فصل آدمها تند تند عوض میشود، اصلا انگار خودشان فصلها را عوض میکنند. من هنوز توی همان فصل اول زندگیام ماندهام. دنیا دارد به خواب میرود، برگها تند تند میریزند و درختها سبک میشوند، ابرها هوای جنگ دارند. باد جولان میدهد و توفان به پا میکند. درختهای من هیچ وقت رنگ بهار نگرفتهاند، کلاغهای فصل من بهار را ندیدهاند. شاخههای درختهای باغ من بهار را باور ندارند.
من در همان روز اول ماندهام. همان اولش وقتی آمدم آسمان پر از ترس بود، رعد و برق بود. بعد دل آسمان گرفت و من باریدم. زمین پر از بوی خاک و صدای قارقار کلاغ شد. هوا کمی سرد بود و من زیر باران ماندم، آنقدر زیر باران ماندم و کسی نبود با خود ببردم و فصلها را نشانم بدهد که مفاصلم از رطوبت و سکون روماتیسم گرفت. حالا دیگر کسی نمیداند من یک درخت خشکیدهی سرمازدهام یا آدمی که زیر باران ماند و آنقدر ماند که...
از عابرها شنیدم که بعد از پاییز، زمستان میآید، خدا کند زمستان کوتاهتر باشد، خدا کند اما کو تا بهار...
Design By : LoxTheme.com |