سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

   همه چیز خبر از تغییر فصل می­دهد، چقدر خوب که فصل آدم­ها تند تند عوض می­شود، اصلا انگار خودشان فصل­ها را عوض می­کنند. من هنوز توی همان فصل اول زندگی­ام مانده­ام. دنیا دارد به خواب می­رود، برگ­ها تند تند می­ریزند و درخت­ها سبک می­شوند، ابرها هوای جنگ دارند. باد جولان می­دهد و توفان به پا می­کند. درخت­های من هیچ وقت رنگ بهار نگرفته­اند، کلاغ­های فصل من بهار را ندیده­اند. شاخه­های درخت­های باغ من بهار را باور ندارند.
   من در همان روز اول مانده­ام. همان اولش وقتی آمدم آسمان پر از ترس بود، رعد و برق بود. بعد دل آسمان گرفت و من باریدم. زمین پر از بوی خاک و صدای قارقار کلاغ شد. هوا کمی سرد بود و من زیر باران ماندم، آنقدر زیر باران ماندم و کسی نبود با خود ببردم و فصل­ها را نشانم بدهد که مفاصلم از رطوبت و سکون روماتیسم گرفت. حالا دیگر کسی نمی­داند من یک درخت خشکیده­ی سرمازده­ام یا آدمی که زیر باران ماند و آنقدر ماند که...
از عابرها شنیدم که بعد از پاییز، زمستان می­آید، خدا کند زمستان کوتاه­تر باشد، خدا کند اما کو تا بهار...


نوشته شده در شنبه 89/12/14ساعت 3:9 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com