لــعل سـلـسـبیــل
امروز یک حلزون دیدم، به کوچکی یک سنگریزه. یک کفشدوزک هم دیدم قد یک شتک کوچک از یک قطرهی خون!
پ.ن: از اتفاقهای غافلگیر کننده خوشم میآید. دو نفر رتبه آوردنم را در «سومین جشنواره آینده روشن» تبریک گفتند. توی این جشنواره شرکت نکرده بودم برای همین جدی نگرفتم. نفر سوم که تبریک گفت، شکم گرفت و رفتم پیاش و دیدم بله... داستانی که اسمش هم یادم رفته بود « امتحان سخت»، سوم شده. توی این همه سال با پای خودم در دو تا مسابقه داستان شرکت کردم. یکی که برگزیدهی کشوری شدم و یکی هم اصلا داستانم بالا نرفت. سومی هم که کاملا غافلگیر کننده بود و البته خیلی خوشحال شدم. از شرکت در مراسم اهدای جایزه و کیک و ساندیسش جا ماندم اما باز هم دستشان درد نکند، آخر سال خبر خوبی بود.
با هر قدمی که برمیداشتم نگران بودم که مبادا حلزونهای سنگریزهای و کفشدوزکهای نقطهی زیر پایم باشند.
امروز احساس کردم یک غول گندهام. (راست راستش احساس کردم هاگریدم!)
به این فکر کردم که در مقابل چشم خدا از آن حلزون و کفشدوزک هم کوچکترم.
خدا اما خوب مرا میبیند. من به آن کوچکیام که نمیتوانم خدا را ببینم.
خدایا، یک سوال بی ربط، برای حلزونها و کفشدوزکها چه اسمی گذاشتهای؟
Design By : LoxTheme.com |