لــعل سـلـسـبیــل

    امروز یک حلزون دیدم، به کوچکی یک سنگریزه. یک کفشدوزک هم دیدم قد یک شتک کوچک از یک قطره­ی خون!
با هر قدمی که برمی­داشتم نگران بودم که مبادا حلزون­های سنگریزه­ای و کفشدوزک­های نقطه­ی زیر پایم باشند.
   امروز احساس کردم یک غول گنده­ام. (راست راستش احساس کردم هاگریدم!)
به این فکر کردم که در مقابل چشم خدا از آن حلزون و کفشدوزک هم کوچکترم.
خدا اما خوب مرا می­بیند. من به آن کوچکی­ام که نمی­توانم خدا را ببینم.
خدایا، یک سوال بی ربط، برای حلزون­ها و کفشدوزک­ها چه اسمی گذاشته­ای؟

پ.ن: از اتفاق­های غافل­گیر کننده خوشم می­آید. دو نفر رتبه آوردنم را در «سومین جشنواره آینده روشن» تبریک گفتند. توی این جشنواره شرکت نکرده بودم برای همین جدی نگرفتم. نفر سوم که تبریک گفت، شکم گرفت و رفتم پی­اش و دیدم بله... داستانی که اسمش هم یادم رفته بود « امتحان سخت»، سوم شده. توی این همه سال با پای خودم در دو تا مسابقه داستان شرکت کردم. یکی که برگزیده­ی کشوری شدم و یکی هم اصلا داستانم بالا نرفت. سومی هم که کاملا غافل­گیر کننده بود و البته خیلی خوشحال شدم. از شرکت در مراسم اهدای جایزه و کیک و ساندیسش جا ماندم اما باز هم دستشان درد نکند، آخر سال خبر خوبی بود.


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/19ساعت 2:55 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com