سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

ملا محمد، می­گویند می­تواند آدم­های گمشده را پیدا کند. دنبال گمشده­ای هستیم. تمام راه پرسان پرسان می­آییم. توی دل همه­مان یک جور شک و یک طور هم امید هست. نمی­دانم کارش با دعاست یا با اجنه، کنجکاوم که بدانم. توی ذهنم ملامحمد را تجسم می­کنم، پیرمردی با ریش­های دراز و عبایی بردوش، انگشت­های دراز و استخوانی که لای صفحات کتابی خطی می­دواندشان. به روستا می­رسیم. سرسبزی خیره کننده آن آه از نهادمان برمی­آورد، غبطه­ای که در دل همه­مان هست. توی روستا همه ملا را می­شناسند. پسربچه­ی کر و لالی جلوی ماشین می­پرد و نپرسیده با هیجان از سرکوچه خانه­اش را نشانمان می­دهد. چند پیرزن لب جوی سرکوچه نشسته­اند. در مورد ملا ازشان می­پرسیم، می­گویند دیگر کار نمی­کند، مریض است، رفته مشهد، کسی نمی­داند کجاست. حرف­هایشان یکی نیست. توی کوچه پر از ماشین است، شاید ده تا. از یک نفر دیگر می­پرسیم. می­گوید ملا در خانه است و کسی را نمی­بیند، می­گوییم گمشده داریم، شش ماه است ازش خبر نداریم، از راه دوری آمدیم، تلخندی می­زند و می­گوید همه مشکل دارند، همه­ی این آدم­هایی که اینجا توی این کوچه­اند. مرد محلی با دست­هایی سبز، خانه­اش را نشانمان می­دهد، جلوی کار ملا را گرفته­اند، دولت اجازه کار بهش نمی­دهد، ملا قبلا روزی پانصد نفر مراجع داشت، یک ماه است دارند اذیتش می­کنند. حالا شب را بیایید خانه من فردا حرکت کنید. و با انگشت سبزش خانه کاهگلی­اش را نشانمان می­دهد.  یک ماه قبل؟ همه با هم آه می­کشیم. کمی معطل می­کنیم. سردر خانه ملا تابلویی کوچک زده­اند: تعطیل است، لطفا سوال نکنید.
دیگر سوال نمی­کنیم، راه برگشت را خوب بلدیم. دو طرف جاده ده پر از درخت توت است. با این که آفتاب در حال پایین رفتن است می­ایستیم، از درخت توت می­کنیم و به ملا محمد و همه آدم­های گمشده فکر می­کنیم.


نوشته شده در جمعه 90/3/20ساعت 11:45 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com