لــعل سـلـسـبیــل
خانمی توی تاکسی با نوزادش کنارم نشسته. خانمه انگار چهل، چهل و پنج سالی دارد. زیرچشمی بچهاش را میپایم که سرش روی گردنش بند نیست و هی لق لق میزند. خانمه لباس درست حسابی نپوشیده، تیشرت با یک یقهی فوق العاده باز! یک روسری گل گلی ساتن و چادری که آن هم روی سر خودش بند نیست. دستهایش تا آرنج پیداست، پوستش خشک خشک. بی هیچ النگو یا انگشتری. روی صورتش هم هیچ آرایشی نیست. پوستش آفتاب سوخته و پر گودیهای ریز است. بچهاش را که میبینی باورت نمیشود یک روزی قابلیت شبیه مامانش شدن را داشته باشد بس که ترد و ظریف است. نمیدانم چرا اینقدر نسبت به این خانم کنجکاو شدم؟ چون مسن است و یک نوزاد دارد، چون سرو وضع درست حسابی ندارد و بهش میآید که زبانم لال کم داشته باشد؟
با آن خانم یک مسیر پیاده میشویم. نوزاد که دوست دارم دختر باشد، توی دستهای زن مثل یک عروسک قرار میگیرد. درست مثل یک عروسک خمیری. از عرض خیابان که میگذرم و سنگینی لپتاپ روی دوشم، شانهام را میفشرد باز هم خیره به آن خانم و ، بچهاش هستم. هرچه که میکنم، بر خلاف بقیه اوقات، دوست ندارم خودم را جای آن زن بگذارم، از فکرش هم میترسم. به قول یک بنده خدایی، دخترهای امروز عرضه یک بچه آوردن ندارند! بند کیف را با دست میگیرم تا از سنگینی محتویاتش کم شود. زن با بچهاش در یک کوچه گم میشود.
Design By : LoxTheme.com |